رمان خاک بکر
عنوان | رمان خاک بکر |
نویسنده | ایوان تورگنیف |
ژانر | رئال، کلاسیک، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 347 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان خاک بکر اثر ایوان تورگنیف به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
در قلب این کتاب داستان یک مرد جوان و یک زن جوان وجود دارد که حضور این دو در داستان باعث میشود روایت سیاسی تورگنیف در ماجرایی عاشقانه در هم آمیخته شود. این نوع آمیختگی شاید ما را به یاد سینمای ده پنجاه تا هفتاد ایتالیا بیندازد. این زوج عاشق در تلاشند تا در برابر استبداد قدرتمندان بدبختی های روزمره افراد بیقدرت و کنوانسیونهای خفقانآور زندگی ولایتی، زندگی خود را از صفر بسازند. تورگنیف در این کتاب غنی و پیچیده، یک داستان عاشقانه، یک هجو اجتماعی ویرانگر و تلخ و شاید از همه متحیرتر، یک جشن صمیمانه از زیبایی بی نظیر حومه روسیه و در آخر یک شاهکار غم انگیز خلق کرده است که در آن یکی از بهترین رمان نویسان جهان با پرسش ماندگار درباره جایگاه خوشبختی در یک جهان سیاسی روبرو میشود …
خلاصه رمان خاک بکر
نژدانف بعد از این که تقریباً نیم ساعتی پرسه زد، بر روی کنده درختی نشست که پیرامون آن پوشیده از خرده چوبهای کهنه مایل به خاکستری رنگ بود درست است به همان صورت که بر اثر ضربات تبر ریخته بودند. این خرده چوبها را بارها برف زمستانی پوشانده بود و باز آفتاب بهاری برفها را آب کرده بود، اما کسی به آنها دست نزده بود. نژدانف به دیوار محکمی از درختان جوان غان که سایه سنگین ولی مطبوعی داشتند تکیه داد. به چیز ویژهای نمیاندیشید، اما خود را تسلیم آن احساس های عجیب بهاری کرد که همیشه در پیر و جوان با اندکی از اندوه همراهند. اندوه شدید انتظار در جوانان و اندوه آرام در پیران. نژدالف ناگهان از نزديك
شدن گامهایی به خود آمد. صدای این گامها به صدای گامهای يك نفر دهاتی با چمکههای سنگین یا زن روستایی پای برهنه شباهت نداشت بلکه چنین مینمود که دو نفر با گام آرام و منظم پیش میآیند. خش خش خفیف لباس زنی شنیده شد. ناگهان صدای بم مردی شنیده شد که می گفت: این حرف آخرتان است؟ هرگز؟ صدای آشنای زنی تکرار کرد: هرگز! و يك لحظه بعد از خم خیابانی که به وسیله درخت جوانی از دید پنهان شده بود مارینا ظاهر گشت. همراهش مرد سیاه چهره ای بود که چشمان سیاه داشت، ونژدانف هرگز او را ندیده بود. با دیدن او هر دو ساکت ایستادند گویی خشکشان زد، ونژدانف چنان متحیر شد که
از روی کنده درختی که نشسته بود بلند نشد. مارینا تا بیخ گوشهایش سرخ شد، اما بلافاصله لبخند تحقیر آمیزی زد. مشکل میتوان گفت که آیا به خود، به سرخ شدنش با به نژدانف خندید. مصاحبش اخم کرد. پرتو شومی در سفیدههای مایل به زرد چشمان مضطربش دیده میشد. نگاههایی با مارینا رد و بدل کرد و بدون گفتن کلمه ای پشت به نژدانف کردند و به همان آرامی که آمده بودند دور شدند، در حالی که نژدانف با نگاهی متحیر آنها را تعقیب میکرد. نیم ساعت بعد به اطاقش بازگشت و وقتی که با صدای زنگ وارد اطاق پذیرایی شد بیگانه سیاه چشمی که در جنگل دیده بود آنجا بود. سپیا گین نژدانف را به او معرفی کرد …
- انتشار : 26/06/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403