دانلود رایگان رمان خانه ادریسیها اثر غزاله علیزاده
دانلود رمان خانه ادریسیها اثر غزاله علیزاده به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان رمان دربارهٔ شهری است به نام عشق آباد و گروهی به قدرت رسیده که وارد شهر شدهاند تا حق ستم دیدگان را از ثروتمندان بگیرند و آنها را از خانههاشان بیرون کنند. همه ماجرا در خانه بزرگ و کهنهای میگذرد. ادریسیها ساکنان نخستین خانه هستند: مادربزرگ یا خانم ادریسیها یا زلیخا، لقا، وهاب. هر سه خود را در خانه و خاطرات خیلی دورشان زندانی کردهاند. هرگز خانه را ترک نکردهاند … گروهی از آنان به خانهی ادریسیها میآیند و با تصاحب خانه اتاقها را میان مردم تقسیم میکنند …
خلاصه رمان خانه ادریسیها
یاور، بیکار و سرگردان در خانه میگشت ساعت دیواری ده ضربه نواخت رفت وهاب را بیدار کند از غلامگردش گذشت و انگشتی به در زد. دستگیره را تکان داد قفل نبود، وارد اتاق شد نسیمی از دریچه باز میوزید و ملافه تخت را در هم میپیچید. در گنجه به دیوار میخورد. نگران به اطراف نگاه کرد: «خدا رحم کند. پس کجا رفته؟ (رو به در سه کنج راهرو دوید و داد زد) قهرمان کوکان!» مردی در را گشود. حدوداً چهل ساله بود شلوار کشدار به پا داشت. صدای او نرمپو و بی جنسیت بود: «قهرمان یاور صبح به خیر! بیا سیگاری دود کنیم!» یاور به انکار سر تکان داد: «قهرمان کوکان زود لباس
بپوش بیا بیرون کار مهمی دارم.» کوکان چشمها را مالید: «چیزی شده؟ حدس میزدم چون که دیشب خواب دیدم پلو میخورم. (در را نیمه باز گذاشت و روی زیرپوش رکابی پیراهن و کت پوشید. بوی تند تعریق او آمیزه یی از آهک و گوگرد بود. دستی به سر کشید و از اتاق بیرون آمد جوراب نپوشیده بود. در را قفل کرد و نجواکنان توضیح داد.) چلتکه هایم زیر تخت است. از وسط هزارها پارچه درآوردهام بیست و شش سال طول کشیده(به گچبریهای طاق گنبدی نگاه کرد آه اگر ببینی رنگها و نقشهای آنها هوش از سرت میبرد. یک پرده یی بدوزم که یادگار بماند دستهای بیقواره، تیره و
لاغر را پیش چشمهای او تکان داد برای بعد از مرگم تا مردم بدانند این دستها چه کارهایی کرده اند.» پیر مرد چانه را پایین آورد: «آقای وهاب گم شده» خیاط یک قدم عقب رفت. دسته ای موی چرب و سیاه روی پیشانی رنگ پریده پرچین و قوسی او افشان شد«کی گم شده قهرمان؟» تند قدم برداشت پاهای برهنه روی قالی نرم پاگرد فرود میآمد و رگهای از بوی تند عرق جا میماند. یاور قدمهای او را با خود هماهنگ کرد: «نوۀ خانم ادریسی (سر را به افسوس تکان داد) تنها مرد خانواده (روی زمین تف انداخت. قهرمانها او را از قید آداب آزاد کرده بودند. دنیای فانی! چیزی از زندگی نفهمید …