دانلود رایگان رمان کوچه دلگشا اثر آزیتا خیری
دانلود رمان کوچه دلگشا اثر آزیتا خیری به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
مهتاب و بهنام عاشق هم هستند در قراری که دارند، بوسیله کمیته دستگیر میشوند و در کمال ناباوری بهنام میگوید که عاشق خواهر مهتاب، ماهرو است و با او ازدواج میکند، در همان زمان رامین که همسایه خانوادهی مهتاب است و عاشق مهتاب است، به او پیشنهاد ازدواج میدهد و باهم ازدواج میکنند …
خلاصه رمان کوچه دلگشا
محمد تکیه داده به طاقچه و از همانجا نگاهم میکند. بیوشیمی را میگذارم توی کارتن با حیرت میگوید: چقدر کتاب داری! نگاهم روی کتاب ها میچرخد ماه مامانی حرص میخورد: اینقدر پول به این کاغذ پاره ها نده دختر اون بینوا چقدر کار کنه خرج این کتابا رو در بیاره؟! خاله عطیه صدایم میکند یک لحظه نگاهم روی رگه های نوری که پخش شده روی قالی دست بافت زنی خیره میماند. خاله بلندتر صدایم میکند. محمد کتابی را ورق میزند، از کنار کارتن پر از کتاب بلند میشوم و میروم سوی در. بعد از مراسم هفتم
خانه ماه مامانی خلوت شده. هر چند هیچ وقت این خانه را ساکت و خالی ندیدم همیشه کسی بود که به قول خودش کلور این خانه را بکوبد، بیشتر زری خانم میآمد؛ همسایه دست چپی این روزها گاهی صدای گریه هایش را از پشت دیوار آجری ته حیاط میشنوم باغچه حیاطش انجاست. مینشیند لب دورچین خشتی باغچه و مرثیه میخواند شوخی که نیست. به قول ماه مامانی پنجاه سال همسایه بودند. آن قدیم ترها حتی یک در مشترک بین خانه هایشان بود. حالا جایش دیوار کشیدهاند و سفیدش کردهاند؛ اما خاطره ها
را که نمیشود وصله کرد یک وقتهایی ماه مامانی زانویش را بغل میگرفت و زل میزد به آن در دیوار شده و آه میکشید. شاید رقی را میدید که تهمینه را بغلش گرفته بود یا حتی زری خانم را که با آن شکم سنگینش حلوا ویار کرده بود. خاله عطیه کنار صندوق چه قدیمی ماه مامانی نشسته و بوی نفتالین اتاق را پر کرده مامان نگاهم میکند. بعد با صدای زخمی و پر از بغضش میگوید: بیا بشین مهتاب جان! همانجا توی درگاه چوبی اتاق مینشینم و زانوهایم را بغل میکنم نادره توی صندوق سرک میکشد و زن دایی اخم میکند …