دانلود رمان شاهزاده مافیا اثر بهار
دانلود رمان شاهزاده مافیا اثر بهار به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
چی میشه وقتی درون یه خانوادهی از ریشه مافیایی متولد بشی، پدرت دُن باشه اما تو هیچ علاقهای برای گرفتن جایگاهش نداشته باشی؟ چی میشه چی میشه اگه بخوای از اعتبار مافیائیت بعنوان یک پرنس مافیایی استفاده کنی و دختری رو نجات بدی که سن کمی داره؟ اینجاست که روسای مافیا برات یک شرط میذارن؛ یکی از ما باش تا اون دختر رو آزاد کنیم، وقتی مجبوری بهخاطر یک انسان زندگی خودت رو وثیقه بگذاری و وارد دنیای سیاه مافیا بشی، آیا عشق واقعا ارزشش رو داره …؟
خلاصه رمان شاهزاده مافیا
«فرانکی!» هیون با خونده شدن اسم مسترش چرخید و با رسیدن مردی خودش رو عقب کشید صورت مرد مثل چرم ترک خورده و از زخم های متعدد پر بود، چشم هاش مثل دو گودال سیاه از زغال سنگ بود توی ذهن وحشت زدهی دختر هیون اونو جای یه هیولا اشتباه گرفت. فرانکی چنگش رو دور دختر محکم تر کرد، سرجاش قفلش کرده بود و مشغول خوش و بش با مرد شد. «کارلو.» میبینم که دختره رو آوردی کارلو گفت. «داری از شرش خلاص میشی چون اگه اینطوره» قبل از این که بتونه حرفش رو تموم کنه فرانکی گفت: «نه، فقط فکر کردم دیدن همجنس های خودش واسش خوبه.»
هم جنس های خودش. این کلمه ها هیون رو سر جای خودش میخکوب کرد نگاهش رو برگردوند سمت استیج، جایی که دختر تازهای برده میشد، نوجوونی که به نظر میرسید با قیچیهای زیادی جنگ کرده. لباسهاش تماما سوراخ سوراخ بود و موهای بلوندش جاجایی کوتاه شده بودن، توی دهانش گگ بود و زنجیر داشت، روی لباسش 33 خورده شده بود. وقتی مردی بازوی شمارهی 33 رو کشید اون تلوتلو خورد بیشتر از بقیه از خودش مقاومت نشون داد. توی لحظهی ناچیزی که دختر خودش رو عقب کشید، همه چیز عوض شد، زنجیری که دور قوزک پاهاش بسته شده بود، فرار کردن رو
مشکل میکرد. از جلوی استیج پائین رفت و تونست روی پاهاش بایسته و میون جمعیت بپره ناگهانی و پرخشونت، هرج و مرج مثل یک آتشفشان جمعیت رو فرا گرفت. مردها فریاد کشیدند و هیون نفسش رو نگه داشت چون فرانکی واکنش نشون داد، حینی که توی کتش دست میبرد و اسلحه ش رو بیرون میکشید، حرکاتش روون بود. صدای بلندی کنار هیون منفجر شد و اون از جا پرید. گوش هاش از صدای بنگ ناگهانی زنگ زدن. شمارهی 33 زمین افتاد، گلوله خورده بود وسط پیشونیش و خون تازه روی جین آبی هیون پاشید. نفسش بالا نمیاومد قلب هیون به طرز دردناکی سنگین شده بود …