رمان فنا

دانلود رایگان رمان فنا اثر ستاره شجاعی مهر

دانلود رمان فنا اثر ستاره شجاعی مهر به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

فرزانه، دختر تیزهوش کلاس درگیر مشکل دوستش سوگند می شود، مشکلی که پای آبرو حیثیت او در میان است، سوگند فریب پسر پولداری را میخورد و عاشقش می شود، اما او را حالا با دنیایی ویران شده رها کرده است، فرزانه با سوگند تمام تلاش خود را می کند تا حامی را پیدا کنند ولی موفق نمی شوند و در اخر راهی جز از بین بردن لکه ننگ برایشان نمی ماند اما …

خلاصه رمان فنا

مهسا از گوشه ی چشم نگاهی به نیمکت خالی فرزانه و سوگند می اندازد و متعجب از غیبت هر دوی آن ها رو به نغمه می کند. _عجیب نیست اینا هر دوتاشون امروز نیومدن. نغمه که حواسش به صحبت های دبیر ریاضی و مبحث انتگرال است تنها شانه هایش را بی اهمیت بالا می اندازد و مطالبش را یادداشت می کند. _من چه بدونم. مهسا دوباره متفکر چشم به نیمکت آن ها می دوزد و چانه اش را بالا می دهد. —عجیبه اینا چرا جفتشون نیومدن؟ سابقه نداشت اخه… نغمه کلافه از وراجی مهسا چشم از

تخته سیاه می گیرد و گردنش را سمت مهسا خم می کند. زمزمه وار زیر گوشش می گوید: مهسا تورو خدا، زبون به دهن بگیر، یکم درس گوش کن. دلت می خواد خانم عظیمی تجدیدت کنه. مهسا چشم غره ای برای نغمه می رود و سر به سمت دبیر ریاضی می چرخاند: یک دستش را به علامت اجازه گرفتن بلند می کند که دبیرشان اخمی تحویلش می دهد. _وسط درس مختاری؟ مهسا پافشاری می کند. _زود برمی گردیم خانم واجبه به خدا… خانم عظیمی برخلاف میلش اجازه می دهد. _برو ولی زود برگرد…

و مجدد سمت تخته برمی گردد قبل از بلند شدن مهسا نغمه مچ دستش را می گیرد. _کجا میری مهسا؟ دنبال شر نگرد. مهسا اخم می کند و دستش را می کشد._ول کن بابا. و با عجله از کلاس درس بیرون می رود. پشت در کلاس با خوشحالی بشکنی می زند و راضی از کاری که قصد انجامش را دارد سمت اتاق مدیر می رود. چند تقه به در می زند که با صدای ناظم اجازه ی ورود می گیرد. _بله؟ مهسا پشت در به صدای ناظم چشم و ابرویی می اید و با مکث داخل می شود. خانم شکیبا ناظم مدرسه با دیدنش جا

می خورد. _مختاری وسط کلاست اینجا چیکار داری؟ قبل از جواب دادن به ناظم به میز مدیر چشم می دوزد و او را مشغول کار می بیند. _با خانم صولتی کار داشتم. خانم شکیبا مشکوک به مهسا نگاه می کند و خانم صولتی با شنیدن این حرف سرش را بالا می گیرد. _چی شده مختاری؟ مهسا خودش را به میز مدیر نزدیک می کند و در حالی که می خواهد خبر مهمی را بدهد، می گوید…