کتاب آبسیدین
عنوان | کتاب آبسیدین |
نویسنده | جنیفر ال، آرمنترات |
ژانر | علمی تخیلی، فانتزی |
تعداد صفحه | 887 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب آبسیدین (جلد اول مجموعه لوکس) اثر جنیفر ال، آرمنترات به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
“کیتی” دختر 17 سالهای است که به تازگی با مادرش به منطقهی “ویرجینیا” نقل مکان کرده است. او با خواهر و برادری مرموز همسایه شده است. “دیمِن” رفتار سرد و غیر دوستانهای با او دارد، برخلاف او “دی” وقت زیادی را با کیتی میگذراند و به دوست خوبی برای او تبدیل میشود. بعد از مدتی، زندگی نامعقول و غیر عادی این خواهر و برادر، توجه کیتی را جلب میکند. زندگی در ویرجینیا و اتفاقات غیر ممکنی که کیتی بعدا تجربه میکند، سرنوشت او و دیمن را برای همیشه به هم گره میزند …
خلاصه کتاب آبسیدین
دیمن برای ثانیه ای به من خیره شد و بعد با صدای بلند خندید. صدای خنده اش زیبا و جذاب بود. اه خدایا. من به سمت دیگری نگاه کردم. او از آن دسته پسرهایی بود که قلب دخترها را میشکست و از روی آن عبور میکرد. او دردسر بود. شاید دردسر سرگرم کننده ای بود، با اینحال دیمن یک عوضی بود و من با عوضیها کاری نداشتم. گلویم را صاف کردم. -خوب، ممنونم بابت ماشین. ناگهان او روبروی من بود نفس هایم به شماره افتادند تقریبا به هم چسبیده بودیم. میخواستم به عقب بروم و از او فاصله بگیرم. او باید این حرکتهای سریعش را متوقف میکرد. -تو چطوری این همه سریع حرکت میکنی؟ جواب سوالم رو نداد.
-خواهر کوچیک من تورو دوست داره. این را گفت و مشخص بود که گویا نمیتواند جواب سوالم را بدهد. نفسی کشیدم و سرم را کمی عقب دادم و خیره به دیمن نگاه کردم. -خواهر کوچکت؟ مگه شما دو تا دوقلو نیستید؟ -من حدود چهار دقیقه و سی ثانیه زودتر از اون بدنیا اومدم و این یعنی اینکه من از اون بزرگترم. -پس اون بچه کوچک خانوادتونه؟ -آره، در حالی که من بیشتر از همه دوس دارم مورد توجه باشم. با خنده گفتم: پس این کارهات هم برای همینه. -شاید، اما همیشه مردم میگن که من خیلی سرگرم کننده هستم. هنوز به چشمهایش خیره بودم و این رنگ عجیب چشمهایش من را شگفت زده کرده بود -برای من که
اینطوری نیست… -من که فکر نمیکنم. بعد هم یکی از موهای مرا در انگشتهایش چرخاند. -موهات چه رنگیه؟ نه بلوند نه قهوه ای؟ گونه هایم سرخ شدند، موهایم را از دستش گرفتم. -بهش میگن قهوهای روشن. -هوووم، من و تو باید به برنامههایی با هم بزاریم. سرش را تکان داد. -چی؟ از بدن بزرگ او فاصله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و در حالی که نفس نفس میزدم گفتم: من هیچ برنامه ای با تو ندارم. دیمن روی پله نشست و پاهایش را کشید. -الان راحتی؟ با اخم این را گفتم. -خیلی.. به من نگاه کرد و ادامه داد. -از برنامه هایی که میخوایم داشته باشیم.. چند قدم با او فاصله داشتم: درباره چی داری حرف میزنی؟ -یادت میآد که …
- انتشار : 03/07/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403