کتاب بید کور، زن خفته
عنوان | کتاب بید کور، زن خفته |
نویسنده | هاروکی موراکامی |
ژانر | ادبیات داستانی، ادبیات معاصر |
تعداد صفحه | 21 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود کتاب بید کور، زن خفته (مجموعه داستان) اثر هاروکی موراکامی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستانهای کتاب «بید کور، زن خفته» از سورئال گرفته تا دنیوی، تواناییهای “هاروکی موراکامی” را برای تغییر دادن طیف وسیعی از تجربههای انسانی به روشهایی آموزنده، شگفت آور و به شدت سرگرم کننده نشان میدهند. در این کتاب کلاغهای سرزنده، یک میمون جنایتکار و یک آدم برفی و همچنین رویاهایی که شخصیت و دنیای ما را شکل میدهد و چیزهایی که ممکن است آرزویشان را داشته باشیم، در کنار هم حضور دارند. شخصیت داستانهای هاروکی موراکامی، چه در حین دیدار مجدد در ایتالیا، چه در تبعید عاشقانه در یونان، تعطیلات در هاوایی و چه در چنگال زندگی روزمره، با ضرر شدید، یا جنسیت مختلف، یا درخشش کرم شب تاب، یا فاصله زیاد میان کسانی که باید نزدیک تر از همه باشند، به تصویر کشیده شدهاند …
خلاصه کتاب بید کور، زن خفته
آن بهار رویدادهای زیادی اتفاق افتاده بود. وضعیتی در محل کارم ایجاد شد که نهایتاً شغلم را در شرکت تبلیغاتی کوچکی که در توکیو بود رها کردم، جایی که دو سال آنجا کار میکردم. حدود همان موقع با دوست دخترم به هم زدم. از زمان کالج با هم بیرون میرفتیم و قرار میگذاشتیم. یک ماه بعد مادر بزرگم از سرطان روده مرد و من پس از پنج سال دوباره به این شهر بازگشتم، با چمدانی کوچک در دستم. اتاق قدیمیام درست به همان شکلی بود که آن را ترک کرده بودم. کتابهایی که آنها را میخواندم، هنوز هم در قفسه بودند و تختم هنوز آنجا بود. میزم و تمام صفحههای قدیمی که به آنها گوش میکردم. اما همه چیز در اتاق خشک شده و مدتها قبل رنگ و بوی
خود را باخته بود، فقط زمان بود که بیحرکت ایستاده بود. برنامه ریزی کرده بودم یکی دو روز پس از مراسم تدفین مادر بزرگم به توکیو بازگردم و به دنبال شغلی جدید بگردم. میخواستم به یک آپارتمان تازه هم نقل مکان کنم، نیاز داشتم محیطم عوض شود. اما در حالی که روزها سپری میشدند به نظر میرسید از جا بلند شدن و رفتن کار بسیار دشواری است. اگر بخواهم دقیق تر بگویم حتی چنانچه میخواستم بلند شوم و بروم نمیتوانستم روزها خود را در اتاق قدیمیام حبس کرده و موسیقی گوش میکردم، کتابهای قدیمیام را دوباره میخواندم و هر از چند گاهی به باغچه و کندن علفهای هرز میپرداختم. هیچ کس را نمیدیدم و تنها کسانی که با آنها صحبت میکردم، اعضای
خانوادهام بودند. یک روز زن عمویم سری به ما زد و از من خواست پسر عمویم را به یک بیمارستان جدید ببرم. گفت باید خودش او را ببرد اما در روز نوبت دکتر کاری برایش پیش آمده و نمیتواند بیمارستان نزدیک مدرسهی قدیمیام بود، در نتیجه میدانستم کجاست و چون کار دیگری هم نداشتم نمیتوانستم امتناع کنم. او یک پاکت با مقداری پول در آن به ما داد تا برای خودمان ناهار بگیریم. این تغییر بیمارستان به این دلیل پیش آمد که درمان در بیمارستان قدیمی دیگر هیچ فایدهای به حال پسر عمویم نداشت. در واقع او بیش از هر زمان دیگری دچار مشکل دچار شده بود. وقتی زن عمویم به دکتر مسئول شکایت کرده بود او گفته بود مشکل بیشتر مربوط به محیط خانهی پسرک است …
- انتشار : 11/11/1403
- به روز رسانی : 13/11/1403