کتاب دخترک کبریت فروش
کتاب دخترک کبریت فروش کتاب دخترک کبریت فروش

کتاب دخترک کبریت فروش

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
کتاب دخترک کبریت فروش
نویسنده
هانس کریستین آندرسن
ژانر
داستان کودک و نوجوان
ملیت
خارجی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
29 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'کتاب دخترک کبریت فروش' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود کتاب دخترک کبریت فروش اثر هانس کریستین آندرسن به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

این داستان درباره‌ی دخترک کبریت‌فروش فقیری است که در سرمای منجمد کننده‌‌ی شب سال نو سعی دارد تا کبریت‌هایش را به مردمی که مشغول خرید هستند بفروشد، اما کسی به او توجهی نمی‌کند و او که در پایان شب یکه و تنها در خیابان باقی مانده است. با روشن کردن تک ‌تک کبریت‌ها و دیدن رویاهایش در نور آن‌ها در گوشه‌ی خیابان از سرما جان می‌سپارد ...

خلاصه کتاب دخترک کبریت فروش

دخترک گرسنه بود. از صبح چیزی نخورده بود دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد. -وای ... چه بوی خوبی! چقدر گرسنه ام باید زودتر کبریت‌ ها را بفروشم و به خانه برگردم. اگر عجله نکنم، مردم به خانه هایشان می‌روند. قدم‌هایش را تندتر کرد و صدایش را بلندتر: آی ... کبریت دارم، کبریت... دخترک می‌ خواست از وسط خیابان بگذرد که ناگهان صدایی شنید: «تالاپ، تالاپ، تاپ، تاپ...» این صدای پای اسب گاری کشی بود که با سرعت به سوی او می‌آمد. دخترک هول شد. زود خودش را از سر راه اسب و گاری کنار کشید اما

کفش‌های چوبی اش از پایش درآمد و به میان برف‌ها پرت شد. «وای ... کفش‌های چوبی ام یادگار مادر عزیزم! حالا چه کنم؟ کجا افتادند؟ چطور پیدایشان کنم؟ ...» دخترک با دست‌های سرد و یخ زده خود برف‌ها را کنار می‌زد و به دنبال کفش‌های چوبی اش می‌گشت. یک مرتبه چشمش به آن سوی خیابان افتاد یک لنگه کفشش آنجا میان برف‌ها افتاده بود. دخترک با شادی فریاد زد: «آنجاست!» و به آن سوی خیابان دوید؛ اما همین که خواست کفش را بردارد، بچه ای موذی و شیطان از راه رسید کفش را از دست او قاپید و با شیطنت گفت: «به به چه چیز خوبی پیدا کردم!

وقتی بزرگ شدم، آن را گهواره بچه ام می‌کنم.» بعد هم پا به فرار گذاشت. دخترک با پاهای برهنه در خیابان سرد و پر برف قدم می‌زد برف به شدت می‌بارید موهای دخترک از برف سفید شده بود. دیگر کسی در خیابان نمانده بود همه به خانه هایشان رفته بودند. از پنجره خانه ها نور و روشنایی می‌تابید. صدای خنده بچه هایی که با شادی منتظر خوردن دست پخت مادرشان بودند به گوش می رسید. دخترک کبریت فروش آهی کشید و گفت: «خوش به حالشان من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم وقتی او زنده بود چقدر خوشبخت بودم!» ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ