رمان همسایه پری افسون امینیان
عنوان | رمان همسایه پری |
نویسنده | افسون امینیان |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 295 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان همسایه پری از افسون امینیان به صورت فایل PDF (پی دی اف) قابل اجرا در موبایل (اندروید و آیفون) و لپ تاب (pc) با لینک مستقیم بدون کات رایگان
این رمان، قصه ی دختری به اسم پریناز است که منطقه جنوبی شهر زندگی می کند، پدرش یه مغازه دار ساده و مادرش زنی عامی است، روزمرگی برایش آهنگ یکنواختی سر می دهد، تا اینکه همسایه ی جدید ی به کوچه شان نقل مکان می کند که، بر حسب اتفاق همسایه ی دیوار به دیوارشان نیز هست، ورود این تازه وارد سر آغاز قصه خواهد شد …
خلاصه رمان همسایه پری
دختردستی به چتری های لختش که به مدد رنگ مو، بور شده بود کشید و آن را از روی چشمهایش کنار زدو پشت چشمی نازک کرد و با لحنی طلب کارانه گفت: ترو خدا این زنگتون رو درست کنید به ربع ساعت ،دارم زنگ می زنم و تازه یادم اومد که زنگتون خرابه…! سپس بی توجه به پریناز قری به گردنش دادو بدون تعارف داخل حیاط شد.
درحالی که به هیکل درشت مژگان با آن ماتنوی آبی تنگ تُرشش، نگاه میکرد درحیاط را پشت سر او بست وبا خود فکر کر« چه وجه اشتراکی من با این دختر دارم که باعث این دوستی شده….؟ »سپس در حالی که سعی میکرد افکارش را نظم دهد گفت: زنگمون خرابه، چون مرد توی خونه نیست که درستش کنه!
بابا که از خروس خون تابوق سگ توی اون مغازه ی پنج متری ، شیر و نخود ولوبیا می فروشه مامانم که دستش به نگار بنده، منم که حال روزم رو میبینی!درثانی بابام خوشش نمی اید که وقتی نیست نامحرم بیاد خونمون. مژگان روی پله ی حیاط نشست و نگاهی به کتابها انداخت: -به به میبینم درسخون شدی… بابا یواش ترپیاده شو با هم بریم
پریناز کنارش نشست و موهای بلند و مواجش را که روی شانه رها شده بودرا بایه کش مشکی نازک محکم بست وگفت:نه بابا یکی تو سر خودم میزنم ده تا توسرکتابها، هیچ رقمه توی این کله ام نمیره، که نمیره! مژگان که انگارتازه چیزی به ذهنش رسیده باشد با حالت تهاجمی گفت:ببینم پرینار از ظهرتا حالاپنج تا پیامک فرستادم برات چرا جواب ندادی؟
با حالت معصومانه ای گفت:به خدا هیچی نگرفتم بیا اینم گوشی ام… مژگان نگاهی از سر تحقیر با موبایل انداخت . -دخترتوهنوزاین گوش کوب رو دستت می گیری؟ این که نه صفحه اش سالمه نه دگمه هاش کار می کنه…..! پریناز با حرص گوشی اش را از دست مژگان گرفت . -خودم میدونم لازم نیست که توهم بیادم بیاری.. حالا چیکار داشتی….؟ مژگان نگاهش را روی صورت گرد وچشمهای خوش ودرشت وحالت وپوست گندمی پریناز چرخی دادو با لحن پر تمسخری گفت:
- انتشار : 02/03/1401
- به روز رسانی : 20/09/1403
عالی بود
رمان جذابی بود
قشنگ بود