رمان چرا اینگونه رقم خورد
عنوان | رمان چرا اینگونه رقم خورد |
نویسنده | بهناز مهدوی نیکو |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، همخونهای، غمگین |
تعداد صفحه | 1205 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان چرا اینگونه رقم خورد اثر بهناز مهدوی نیکو به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نگین دختر زیبا و سادهای که از همه جا بیخبر، بخاطر کینهای قدیمی که او ارتباطی با آن ندارد وارد بازیای میشود که سرنوشتش را دستخوش تغییرات زیادی میکند …
خلاصه رمان چرا اینگونه رقم خورد
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و فهمیدم سه ساعت بکوب خوابیدم. رفتم پایین مامان مشغول جمع کردن وسایل برای مسافرت فردا بود بابا هم مشغول اخبار گوش کردن بود. مامان: ساعت خواب، خوش خواب. -مرسی دارید چیکار میکنید. مامان: آقا رضا زنگ زد و قرار شد فردا شش صبح سر کوچمون باشن منم دارم بعضی از وسایل ضروری رو برمیدارم چون سیمین گفته اونجا همه چی هست الکی بار اضافه برندارید، بیا بشین تا شامتو گرم کنم بیارم. و… غذامو وقتی با اشتها تموم کردم مامان گفت: چمدونت یادت نره ببندی صبح همینجوری ولش کردی، حولهاتم فراموش نکن. برگشتم به اتاقمو لباس های جدیدمو با چند تا لباسهای راحتی و شیک دیگه که نپوشیده
بودم جمع کردم و گذاشتم تو چمدون. وسایلای شخصیام رو هم برداشتم و سپس درش را بزور بستم. یاد حرف سمیرا افتادم که میگفت نترکه خوبه… مامان اومد تو اتاق برام چایی آورده بود وقتی دید همه کارامو انجام دادم خیالش راحت شد و بهم شب بخیری گفت رفت… چون خوابم نمیرفت سراغ لپ تابم رفتم کمی تو نت چرخیدم… بازی کردم… خلاصه سه چهار ساعتی وقتمو گذروندم ولی دیگه خسته شده بودم یک آهنگ ملایمی گذاشتم. رو تخت دراز کشیدم اتفاقهایی که امروز افتاد بود رو مرور کردم. وقتی یاد سمیرا افتادم لبخند رو لبم سبز شد. چه با اون پسره امممم اسمش چی بود؟؟ اهان کامران گرم گرفته بود.. معلوم بود که ازش خوشش اومده چون سمیرا دختری
نیست که هر پسری رو در حد خودش بدونه و به قول خودش آدم حسابشون کنه… البته یک شیطنتهایی داشت ولی بیشتر در حد همون چت کردنو سرکار گذاشتن و سر قرار نرفتن بود ولی من تو خط این کارها نبودم و خوشمم نمیاومد، به قول سمیرا پاستوریزهای بودم برای خودم، تنها خلافم این بود که وقتی با سمیرا میوفتادم مجبورم میکرد که باهاش یک همچین همکاریهای این مدلی داشته باشم، زیادم با کسی صمیمی نمیشدم با همکلاسیهامم فقط داخل مدرسه ارتباط داشتیم که البته خانوادهام و مخصوصا مامان اینجور میپسندیدن، ولی تا دلت بخواد دوست و رفیقهای سمیرا رو میشناختم از بس منو با خودش اینور و انور میبرد. ساعت رو نگاه کردم …
- انتشار : 11/11/1403
- به روز رسانی : 11/11/1403