رمان دختران ربوده شده
عنوان | رمان دختران ربوده شده |
نویسنده | کیانا بهمن زاد |
ژانر | اجباری، رازآلود، خشن، عاشقانه، دارک |
تعداد صفحه | 1619 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

مردی با اختلال “الکسیتایمیا”، زاده شده در جهانی بیگانه با احساسات، و دختری زخمخورده از جامعهای آلوده، چه سرنوشتی را رقم خواهند زد؟ آیا این ترکیب انفجاری، پایهای برای بندگی ابدی خواهد شد؟ در سوی دیگر، مردی قدرتمند، تاجر دخترانی اسیر و فراری، با تسلطی آهنین بر آنها فرمانروایی میکند. چه کسی جرأت مخالفت با او را دارد؟ لذت او در شکنجه و تحقیر دیگران نهفته است و از التماسهای قربانیانش تغذیه میشود. اما این مرد، آلفایی مرموز، ترسناک و در عین حال جذاب است. با ظاهری آراسته، باطنی سیاهتر از شب دارد و قلبی سرشار از کینه که برای انتقام میتپد.
خلاصه رمان دختران ربوده شده
“پرنیا” با دردی که توی سرم پیچید چشمامو به سختی باز کردم با کرختی تکونی خوردم که باعث شد دستام توسط چیزی کشیده بشه گیج و مبهوت به سمت دستام برگشتم. با دیدن سیمهایی که به دستام وصل بود وحشت زده سر چرخوندم با دیدن دختری که روپوش سفید تنش بود و یه شاسی کوچیک روی دستش چشمام گرد شد انگار منو زیر نظر داشت و در حال یادداشت کردن چیزایی روی شاسی دستش بود خواستم حرف بزنم اما دیدم نمیتونم چشمامو روی هم فشردم بغض بدی بیخ گلومو فشرده بود صدای آشنایی که به زبون ایتالیایی صحبت میکرد باعث شد چشمامو باز کنم. -بهوش اومده؟ -بله آقای دکتر فعلا کمی
ترسیده و هول کرده اما مورد مشکوکی دیده نمیشه. خواستم سرمو به سمتشون بچرخونم اما باز سرم گیج رفت چشمام روی هم بسته شد و احساس کردم ضعف بدی توی تنم نشست که همین امر باعث لرزش تن نحیف و خسته ام شد. دستای سردم توی دستای گرمی نشست به سختی چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم. پشت هاله ای از اشک استفانو دیدم که روپوش سفیدی تنش بود و لبخند محوی روی لباش بود. استفان: اوقات شریفتون بخیر مادمازل… به ایرانی میشه چی؟ آب دهنمو قورت دادم من چه مرگم شده؟ چرا نمیتونم حرف بزنم؟ استفان: باید توی این مدت که مهمون مایی بهم زبون ایرانیو یاد بدی.
استفان دستامو رها کرد به سمت دختره که ریزه میزه و پوست روشنی هم داشت برگشت. لحنش دوباره سرد و بیرحم شد. -استفان دوز چهارمو بهش تزریق کن حالش خوبه. چشمام گرد شد خواستم ممانعت کنم اما نشد هر کار کردم نشد چون اصلا توانی برای تکون خوردن نداشتم سرنگی توی بازوم فرو رفت از درد چشمامو روی هم بستم عینکی جلوی چشمام قرار گرفت که باعث شد چشمامو باز کنم با دیدن یه دنیای سیاه پر از نوارهای سفید کمی هول کردم لرزیدم خواستم بگم از جلوی چشمام برش دارید من میترسم ولم کنید اما انگار قدرت گفتن همین جملههای کوتاهو هم نداشتم. استفان: به روزایی فکر کن که …
- انتشار : 03/06/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403