رمان دوزخی از حرارت باروت
عنوان | رمان دوزخی از حرارت باروت |
نویسنده | مرضیه موسوی |
ژانر | پلیسی، طنز، عاشقانه |
تعداد صفحه | 385 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان دوزخی از حرارت باروت اثر مرضیه موسوی (نویسنده انجمن رمان بوک) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری با گذشتهای غرق در اندوه، که خانوادهاش را قربانی یک کینهی کهن از دست داده است. پس از سالها، زمان انتقام فرارسیده. در مسیری پر از تاریکی و خون قدم میگذارد، جایی که چهار همراه در کنار او ایستادهاند. روزهایی سنگین و تلخ همچون برزخ، اما در میانشان شیطنتها و خندههایی که بوی باروت میدهند، طنینانداز میشود …
خلاصه رمان دوزخی از حرارت باروت
(دلبر) به ته باغ که رسیدم دیدم یکی داشت با تلفن صحبت میکرد چون پشتش به من بود نفهمیدم کیه برای این که گیر سه پیچ نده که اینجا چیکار میکنم ضربهای به گردنش زدم که بیهوش رو زمین افتاد. گوشی هم کنارش، به قیافش که توجه کردم دیدم آتاش! خم شدم گوشی رو برداشتم شماره خیلی برام آشنا بود دم گوشم که گذاشتم صدای سرهنگ در گوشم پیچید. سرهنگ: الو الو پسرم آران چه اتفاقی افتاده؟ پس اسم واقعیش آرانِ! این همون نفوذیه که سرهنگ در موردش میگفت. جواب دادم: الو سلام قربان. سرهنگ: الو تویی دخترم؟! -بله قربان دلبر هستم. سرهنگ: پس آران کجا غیبش زد یهو؟ چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم: راستش من داشتم به اینجا
میاومدم که با ثمر تماس بگیرم دیدم کسی داره با تلفن صحبت میکنه، فکر کردم یکی از محافظهاست من هم به گردنش ضربه زدم که بیهوش افتاد زمین. سرهنگ تک خندی زد و گفت: از دست تو دختر، پس هنوز نفهمیدی که این نفوذیمونه؟ سرگرد آران راد هستن نفر دوم هم سامه. اما اسم واقعیش سرگرد سامیار بزرگ مهره. به آتاش یا همون آران نگاه سرسری انداختم و گفتم: اهان بله فهمیدم. سرهنگ: خب دخترم گزارشی چیزی نداری که بدی؟پوفی کشیدم این هم وقت گیر آورده نزدیکهای صبحه باید هم با ثمر تماس بگیرم به خاطر همین در جوابش تندتند گفتم: جناب سرهنگ الان نمیتونم حرف بزنم یکی داره میاد در ضمن به آران نگید که من پلیسم خداحافظ.
و گوشی رو قطع کردم روی چمنها کنار آتاش یا بهتره بگم آران نشستم، لپ تاپ رو روشن کردم و به ثمر تماس تصویری زدم. با برقراری تماس تصویر ثمر رو مانیتور نمایان شد. هر دو به هم دیگه زل زده بودیم نه اون حرف میزد نه من. میدونستم الان که جیغ بزنه برای همین تند و سریع گفتم: ثمر جيغ نزنیها، ممکنه گیر بیافتم. ولی بازم هیچ عکس العملی نشون نداد، ثمر مثل ياسين شر و شیطون بود ولی الان از همون لحظاتی بود که دلش میگرفت و غمگین میشد آروم و لرزون گفت: خوبی؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: تنها کلمهای که هم باهاش غریبم هم معنیش رو بلد نیستم همینه. آهی کشید و گفت: میدونم سوال مسخرهای بود اوضاع اون جا چه طوره؟ تونستی دانیال رو ببینی؟ …
- انتشار : 16/12/1403
- به روز رسانی : 17/12/1403