رمان گدایی
عنوان | رمان گدایی |
نویسنده | تاکی |
ژانر | بزرگسال، عاشقانه، هیجانی، انتقامی، کلکلی، همخونه ای |
تعداد صفحه | 1275 |
ملیت | ایرانی، خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان گدایی اثر تاکی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا است که یک رگ ایرانی دارد، روانشناسی خوانده، که به خاطر نجات یک دختر از خودکشی سر و صدای زیادی راه انداخته، او با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشود تا درمانش کند، ژاویری یه مرد است که زندگی خوبی دارد اما به دلیل کینه ای بودنش فکر میکنند دیوانست …
خلاصه رمان گدایی
-مامانی بیدار شو دیگه. با صدای جیغ جیغ بلا چشمام و بزور باز کردم نگاش کردم که اخمو گفت: ساعت خواب پاشو دیگه تک خندهای زدم آیا این بچه با این بلبل زبونیش چهار و نیم سالش میخورد؟ چقدر شیرین بود. نیم خیز شدم: چیشده دخترک مامان؟ لباشو آویزون کرد. -حوصلم سر رفته، مامان جونم نیست. -کجاست؟ -نمیدونم بعد از رفتن تو منم خوابم برد بیدار شدم دیدم نیستش. سری تکون دادم و بلند شدم: دوست داری بریم بیرون بستنی بخوریم؟ ذوق زده سرشو تند تند تکون داد که گفتم: پس برو خودت لباسات و انتخاب کن بریم. به سمت سرویس رفتم بعد اینکه آبی به سر و صورتم
زدم برگشتم تو اتاق و پیراهن آبی آستین پفیمو پوشیدم. به سمت اتاق بلا رفتم دیدم داره موهاشو شونه میکنه. -انتخاب کردی؟ -اره مامانی رو تختش اشاره کرد که رفتم سمت لباسا. با دیدن لباسا چشام درشت شد: اوو دختر مامان چه با دست و دلبازی هم لباس انتخاب کرده. به سمتم اومد: یعنی میگی نپوشمش؟ نشستم تا هم قدش شم: نه خوشگلم بپوشش ولی با این اوضاع ندزدنت. خندهی پر عشوه ای کرد و گفت: نخیر مامانی تو خوشگلتر از منی اول تورو میدزدن. دماغشو کندم و شیطونی بهش گفتم که خندید یه نیم تنه سفید و جذب با دامن جذب مشکی انتخاب کرده بود. با برداشتن کیفم و
سوییچ از خونه زدیم بیرون.. سوار ماشین شدیم: خب کجا بریم خوشگلم؟ شونه ای بالا انداخت. به سمت پارک معروف شهر رفتم بهترین جا برای خوشگذروندن بلا. وقتی رسیدیم با ذوق گفت: اخ جووون. لبخندی از این ذوقش زدم و پیاده شدیم. دستشو گرفتم و گفتم: بلا اینجا خیلی بزرگ و شلوغه نبینم گم بشیها. باشه ای گفت به سمت یکی از نیمکتای کنار پارک رفتم و روش نشستم دستی به صورتش کشیدم و ادامه دادم: با آدم بزرگای غریبه اصلا هم صحبت نشو. باشهای گفت رضایت دادم بره. آینه ای از تو کیف کوچیکم در آوردم تا نگاهی به خودم بندازم. خیلی شدید رو ظاهرم حساس بودم …
- انتشار : 08/11/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403