رمان گناه نامدار
عنوان | رمان گناه نامدار |
نویسنده | فرشته تات شهدوست |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1107 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان گناه نامدار اثر فرشته تات شهدوست به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نامدار خسروپناه، ماساژور درمانگر جوانی که برای دسترسی به یک سری اطلاعات و رساندن آن مدارک به دست رئیس خود؛ خدیو هژبری با برنامهی قبلی به عنوان ماساژور وارد پانسیون معروفی میشود خانهی مرموزی که نامدار را درگیر اتفاقات هولناکی میکند! زیرا به محض ورود مالک این خانه که زنی بسیار خطرناک است از نامدار میخواهد تنها شاه ماهی پانسیون شود و شاه ماهی به این معناست که آن مرد بعد از مالک بالاترین فرد پانسیون شناخته میشود که با وجود این لقب نامدار مجبور است برای آن زن …
خلاصه رمان گناه نامدار
هوا هنوز سوز داشت و خیلی هم بهاری نبود. با نفسی بلند ماشین را کنار فواره سنگی پارک کرد، کیف را از روی صندلی عقب چنگ زد و پیاده شد. ریموت را فشار داد نگاهی سرسری به حیاط انداخت و عینک آفتابی رااز روی چشمانش برداشت و سمت پله ها رفت. در بزرگ عمارت بهاوریها که به رویش باز شد، نگاهش به چهرهی متبسم خدمتکار افتاد. زن جوان با دیدن او لبخند زد و از جلوی در کنار رفت. -خوش اومدین خانوم طبقه ی بالا هستن. قدمی پیش گذاشت و بی آنکه به اطراف نگاه کند، سمت پله های میانی رفت همان دیوارهای بلند و همان اتاق مجلل و همان برنامهی تکراری وقتی به
طبقهی بالا نگاه میکرد، وحید ته ذهنش شور میگرفت: -«گاومون دوقلو زاییده پسر، صوفیا گفته بری پیشش!» خیره به پاگرد نفس عمیق کشید. عادت کرده بود. رو حساب همین خوگیری قدمهایش را بی حساب و کتاب برمیداشت پایش را از گلیمش درازتر میکرد حتی حالا که مشتریاش یک زن چهل و پنج سالهی زیبا و ثروتمند بود و او فقط به دستمزد این کار فکر میکرد وحید گفت: نانت افتاده وسط روغن، طرف سلبریتی است. میلیونها دنبال کننده دارد و با شاه هم فالوده نمیخورد! دستهی ساک را محکم تر فشار داد وحید با پشت دست کوبیده بود سر شانه اش. -دنبال پسرای
جذاب و خوش بدنه… یکی کَرِ خودت. اگه یه حال اساسی بهش بدی کار تمومه. شوکت سفارششو کرده! اسم شوکت کفایت میکرد تا شک را پس بزند و یک راست سر از جهنم و خانهی ابلیس در بیاورد برای وصل شدن به گلشن و جلب اعتماد مالک گلشن از خیلی چیزها گذشته بود… و جانش یکی از همان خیلیها بود که انگار باید قیدش را میزد. کف دستش را روی در گذاشت. مسیر را چشم بسته می آمد و چشم بسته هم میرفت. کیف سیاهی که به لوازم کارش اختصاص داده بود را لاقید روی صندلی انداخت. وقتی از پنجره نمای باشکوه باغ بهاوریها را تماشا میکرد دستش آهسته …
- انتشار : 24/11/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403