دانلود رایگان رمان هیچوقت دروغ نگو اثر فریدا مک فادن
دانلود رمان هیچوقت دروغ نگو اثر فریدا مک فادن به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
زن و شوهری به نام (پاتریشیا و ایتن) که در ششمین ماه ازدواج خود هستند به دنبال خانه رؤیاهای خود و به پیشنهاد مشاور املاکشان، راهی جاده شدهاند! در جاده برف سنگنی میبارد و سیگنال مکانیاب آنها از کار افتاده است، تریشیا اصرار دارد برگردند و قید بازدید از خانه را بزنند، اما ایتن تمایل به ادامه راه دارد، بالاخره خانه را پیدا میکنند، یکی از چراغهای آن بهطرز مشکوکی روشن است، اما کسی در خانه نیست و هیچ ماشینی در اطراف خانه دیده نمیشود! تریشیا با دیدن خانه حس بدی پیدا میکند. او احساس میکند که اتفاق وحشتناکی در این خانه رخ داده است …
خلاصه رمان هیچوقت دروغ نگو
یک لیوان درست کنار سینک است که تا نیمه پر از آب است. فرایند میعان باعث شده از بدنه لیوان قطرات آب بچکد. «ایتن؟» صدایم میلرزد. «بله؟» «فکر…» در حالی که نگاهم هنوز به لیوان است آب دهانم را قورت میدهم:«فکر کنم یکی توی خونه ست.» سرش سریع بالا میآید: «منظورت چیه؟» کالباس در دست راستش است. «یه فنجون اینجاست» طوری عقب میروم که انگار لیوان میتواند دستهایش را به سمتم دراز و من را خفه کند. «یکی همین چند لحظه پیش پرش کرده و داشته ازش آب میخورده» «احتمالاً جودی بوده» اگر یک بار دیگر به جودی اشاره کند با مشت میکوبم
توی صورتش. «جودی نبوده باشه؟ امکان نداره جودی یه لیوان آب رو همین جوری روی پیشخان ول کنه و بره حتی اگه این کار رو هم بکنه باید رد رژلب لبه لیوان باشه». با این نمیتواند مخالفتی کند. ویژگی بارز جودی رژلب سرخ براقش است امکان ندارد از یک لیوان آب بنوشد و یک ذره از رژلبش هم به لیوان نماند. به ایتن یادآوری میکنم «روی زمین هم که ردپا دیدیم» با اینکه این حرفش مضحک است، میگوید: «ردپای جودی بوده یا من» میگویم: «بعدش هم، وقتی داشتیم پیاده میاومدیم سمت خونه یه لامپ روشن طبقه بالا دیدیم یکی طبقه بالاست.» ایتن لبهایش را جمع میکند
به لیوان آب این طرف آشپزخانه و بعد به پله های مارپیچی طبقه بالا راه دارند نگاه میکند. «نمیدونم تريشي اگه کس دیگه ای اینجاست، نباید میاومد پایین و بهمون میگفت گورمون رو گم کنیم و از خونش بریم بیرون؟» به نکته خوبی اشاره میکند. «شاید نباید باشن.» با این احتمال مخالفت نمیکند. حالا چشمهایش به راه پله دوخته شده است. «خیله خب فرض میکنیم اینطور باشه باید چیکار کنیم؟ کیفم هنوز روی دوشم است. دستم را داخلش میکنم و موبایلم را بیرون میآورم. هنوز آنتن نیست. «به نظرم باید یه نگاهی به طبقه بالا بندازیم.» ظاهراً ایتن میخواهد اعتراض کند. برای همین …