رمان نیلای
عنوان | رمان نیلای |
نویسنده | پریناز عباسی |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، ازدواج اجباری |
تعداد صفحه | 728 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان نیلای اثر پریناز عباسی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نیلای، نابغهای جهانی، هدف جاسوسان آمریکایی است. سایه، یکی از خطرناکترین مأموران، به دنبال انتقام عشقی قدیمی از اوست. در این میان، حامی حصاری، مردی مغرور و سرد که از نیلای متنفر است، ناخواسته وارد این بازی میشود و سایه او را به سمت خود میکشاند. اما نیلای، باهوشتر از آن است که بهراحتی فریب بخورد. در میان این کشمکشها، نیلای ناخواسته عاشق حامی میشود. اما یک اتفاق غیرمنتظره، او را مجبور به ازدواج با حامی میکند، در حالی که قلب حامی هنوز با سایه است …
خلاصه رمان نیلای
هنگ کرده بودم، نفسم بالا نمیومد از پیامی که خوندم، که سایه گفت: گلم چیشد بهت؟ یه کم نگاش کردم و سریع از جام پاشدم و گفتم: باید برم. -خب نمیگی چیشد ک اینقدر بهم ریختی؟ بدون اینک جواب سایه رو بدم به سمت در رفتم که گفت: خب لاأقل حرف بزن، نگرانم کردی. -بعدا میگم. و با همون حالت شوک بارم سریع از پلهها دویدم پایین و رسیدم به طبقه آخر و یه نفس عمیق کشیدم و تا خواستم سوار ماشینم شم متوجه حامی شدم که صدام ز. -نیلای.. +ها. -چرا اینجوری ط؟ +حامی میای با هم بریممم؟ -چی؟ حالت خوبه؟ +بيا، بیا باهم بریم، بریم یه جایییی… -چرا بریده بریده حرف میزنی؟ +حامی باهام میای؟ -سایه واجب تره برام. برا چی باید به این آدم یه همچین
حرفی رو بزنم، هوم؟ که گفتم: باشه… برو برو به خانوم سایه برس. و تند سوار ماشین شدم و به سمت مقصدم حرکت کردم. هر لحظه اشکم بیشتر میومد و حس میکردم داره دیر میشه. با عجله میروندم و چن بار کم مونده بود تصادف کنم. با زور خودم و رسوندم به دم در خونهی مهگل اینا… حالا باید چجوری وارد شم؟ یا خدا. میدونستم که لیندا جون و پدر مهگل رفتن سفر… مهگلم که خریدهه… حامی هم ک پی سایس… پس کسی خونه نبود. تند تند تند در و کوبیدممم که سرایدار عمارت مهگل اینا در و باز کرد و گفت: چته دختر؟ +بیاین اینور باید برم تو… -شما کی هستی که میخوای بری تو؟ +من خواهر عاقا یوناعم، نیلای، توروخدا خواهش میکنم بیاید اینور عجله دارم. با زور
وارد خونه شدم و تا خوده خونه دویدم. در خونه قفل بووود، اه. یذره اینور اونور و دیدم و دیدم که پله وجود داره که پله ختم میشه به تراس اتاق هسیما … با عجله رفتم بالا و در تراس و باز کردم و وارد شدم و با دیدن صحنه روبروم فقط جيغ زدم… هسیما رو زمین افتاده بود و مهردادم بالا سر هسیما نشسته بود و گریه میکرد.. حالم بد شد تحملشو نداشتم. رفتم بالا سر هسیما و یه کمی تکونش دادم و دیدم هنو نبضش میزنه… سریع گوشیم و برداشتم و با اورژانس تماس گرفتم. و با گریه مهردادو گرفتم بغل و محکم به خودم چسبوندمش و آرومش کردم ولی بچه ترسیده بود. چرا هسیما؟ چرا اصن به فکر مهرداد نیستی؟ چه گناهی کرده آخه این بچه؟ اورژانس از راه رسید …
- انتشار : 29/12/1403
- به روز رسانی : 29/12/1403