رمان رویا فروش
دانلود رمان رویا فروش اثر آرا (R. ar) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نیکا در دبیرستان مشغول به تحصیل است، در یک روز برفی که غرق در شعور و نشاط بارش برف است به همراه برادرش کیوان به خانه میرسد، با حضور مادرش متوجه میشود که به جشن تولد دعوت شده اند، نیکا و کیوان از رفتن سر باز میزنند و پدر و مادرشان به تنهایی به مراسم میروند. ساعت از چهار صبح گذشته و هنوز ...
خلاصه رمان رویا فروش
بوی عطر ترش مامان در مغز استخوانش نفوذ کرده بود. این بو او را به روز اول مدرسه میبرد، به تولدشان، به گشت و گذارهای چهار نفریشان و نهایتا به یکی از خندههای مامان. خندهای که صدای ملایمش مثل ناقوس خوشی در گوشش میپیچید. دستهایش را دور نردهها فشرد. ایوان کوچک خانه، علیرغم تنگ بودن، هوای کافی برای تنفس داشت. داخل زیر نگاه های ترحم انگیز پروانه و روزبه نای ایستادگی نداشت. نیکا به زور آرام بخش و خواب آور به خواب بیرویایی فرو رفته بود و کیوان از دیدن اندام مچاله شدهاش روی تخت قلبش میلرزید. مامان و بابا رفته بودند دیگر کسی در این خانه با صدای بلند نمیخندید. دیگر این خانه همان
مامن امن همیشگی نبود. از سرمای بیرون تنش لرزید آسمان باز هم قصد باریدن داشت شاید اگر آن روز باران نمیآمد زندگیاش اینطور زیر و رو نمیشد. بالاخره شلاق سرما باعث شد به داخل اتاق برگردد. در فاصلهی بین بالای تخت و دیوار نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. پروانه با خاله دریا تماس گرفته و خبر بد را به او هم داده بود. کیوان میدانست خاله و شوهر خالهاش با اولین پرواز در راهند اما حتى حضور آنها هم نمیتوانست این درد کشنده را کم کند. با شنیدن صدای نیکا سرش را بلند کرد. -مامان اینا برنگشتن؟ همیشه همینطور بود اولش با همان بهت و ناباوری به او نگاه میکرد. انگار منتظر بود کیوان با جادو همه چیز را درست کند.
کیوان بلند شد روی تخت نشست و نیکا را محکم در حلقهی آغوشش فشرد: آروم آبجی کوچیکه... من حواسم بهت هست... من مراقبتم... صدای گریهی خفهی نیکا مثل این چند ساعت اخیر تنها صدایی بود که به گوش میرسید. کیوان دستش را در موهای لخت نیکا فرو برد و نوازشش کرد اشک هایش بی صدا پایین میریختند و جایی میان موهای پر پشت خرمایی و جنگلی او گم میشدند. صدای هق هق نیکا پروانه را به اتاق کشاند. -بچهها.. خالهتون تا نیم ساعت دیگه میرسه میخواین یه کم صورتتونو بشورين؟ کیوان با فک فشرده نگاهش را به کافهی پاریسی دوخته بود و سعی میکرد از نگاه کردن به پروانه اجتناب کند. دلش نمیخواست ...



قشنگ بود