رمان سارا
عنوان | رمان سارا |
نویسنده | رویا قاسمی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1520 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سارا اثر رویا قاسمی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
سارا دختر ۲۲ ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جدا شدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی در کارخانه شکلات سازیست، میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد، مادر او با هوشنگ خان ازدواج میکند، سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که ۱۱ سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمنی است دچار احساسات شدیدی میشود و نمیتواند جلوی پیشروی احساساتش را بگیرد …
خلاصه رمان سارا
در اتاق بی قرار و اشفته قدم میزنم صدای بم و مردانه اش حالم رابد میکند! دو ساعت است که آمده و خیال رفتن هم ندارد ظاهر برای شام میماند! از پنجره اتاق ورود ماشینش رادیدم و از ان موقع از اتاق بیرون نیامدم، نمیخواهم که بروم میترسم با دیدنش اشفته تر شود. دستگیره در پایین میرود و مامان شکوه داخل میاید. -پس چرا نمیای پایین! با زاری میگویم: من بیام چیکار اخه! اخم میکند: زشته سارا. -چیش زشته؟ -عین بچه ها رفتار نکن تا ۱۰ دقیقه دیگه هم پایینی. در حالی که اخم روی صورتش است میرود. در اینه به خودم نگاه میکنم شلوارجین مشکی پوشیده ام با بلوز
طرح مردانه چارخانه قرمز و مشکی، موهایم را میبافم و پشتم میاندازم. رژ صورتی ملایمی روی لبهایم میکشم و در حالی که از هیجان دیدنش قلبم به در و دیوار میکوبد از اتاق خارج میشوم. هوشنگ خان در مورد نوع جدیدی از شکلاتهای تولید کارخانه صحبت میکند در حال پایین آمدن از پلهها هستم و متوجهام نشدن بویش را حس میکنم، همان عطر قبلیش. -اومدی مامان جان. مامان آنها را متوجه ام میکند: سلام ساراجان خوبی دخترم. در این چند روز به لفظ دخترم از زبان هوشنگ خان عادت کردهام. کمی تن صدایم از حضورش میلرزد: سلام ممنون. بلوز ساده خاکستری پوشیده
استینهایش را بالازده رنگ شلوارش کمی سیرتر از پیراهنش است پاهایش را رو هم گره زده و با یک لنگه ابروی بالا رفته نگاهم میکند ارام سلامی میگویم سرش را کمی خم میکند برایم. روی مبل سلطنتی و بزرگ درست روبرویش مینشینم. هوشنگ خان با لبخند نگاهم میکند همدم خانوم برایم قهوه و کیک میآورد هوشنگ خان دوباره درمورد محصول جدیدشان صحبت میکند با جدیت به حرفهایش گوش میدهد فنجان قهوه را میان انگشتانش گرفته و اهسته مینوشد. موهایش کمی درآمده است! چشمانش … اخ که چشمانش… سرم را به زیر میاندازم… باید به سوسن بگویم که این حس زود گذر نیست …
- انتشار : 04/02/1402
- به روز رسانی : 01/12/1403