رمان سرگیجههای تنهایی من
عنوان | رمان سرگیجههای تنهایی من |
نویسنده | سید آوید محتشم |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 1177 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان سرگیجههای تنهایی من اثر سید آوید محتشم به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
بهانه دختری از جنس همه دختران اطرافمان است. او که غم از دست دادن مادر را تجربه کرده و با رفتارهای نامناسب نامادریش زندگی را سپری میکند، حالا پدر و همسر پدر بهانه برای زندگی به خارج از کشور سفر کرده و بهانه را راهی منزل عمویش (اتابک) میکنند …
خلاصه رمان سرگیجههای تنهایی من
به طرف قفسهی درهم و برهم گوشهی اتاقش دویدم… نفس کشیدن هر لحظه سخت تر میشد… زونکن آبی بدجوری تو ذوق میزد. بازش کردم… سریع برگهی آخر رو آوردم… حسام اسم درس رو برام اس ام اس کرده بود… بازاریابی و مدیریت بازار. چند تا ورق برگردوندم تا به صفحهی مورد نظر رسیدم… روی زمین چمپاتمه زدم و از سوالا عکس گرفتم… همین که خواستم زونکن رو ببندم، صدای قیریچ قیریچ لاستيكا روی سنگ ریزههای کف حیاط بلند شد… با سرعت نور زونکن رو توی قفسه جا دادم و از اتاق بیرون پریدم و شیرجه زدم تو دستشویی… تمام تلاشم رو برای نفس کشیدن به کار گرفتم… ته گلوم میسوخت، شقیقههام دل دل میزدن… احساس خفگی میکردم…
حس میکردم هوا رو نمیتونم درست ببلعم… -مموشک؟ کجایی؟ بهانه؟ یه نگاه به صفحهی گوشیم انداختم… بدنم میلرزید… نمیتونستم گوشی رو قایم کنم… اتابک فضول بود.. مطمئنا به فایلا سرک میکشید… -مموش؟ قایم شدی؟ چنگ زدم به یقهی اسکی لباسم… گوشیم بزرگتر از اونی بود که بتونم توی لباسم قایمش کنم و مشخص نباشه. تقهای به در خورد: بهانه؟ گوشی هنوز تو دستم بود… گذاشتمش بین کش شلوار و بدنم… دستام میلرزیدن… نفسای کوتاه و تند میکشیدم…. بلوزم رو مرتب کردم… مشخص نبود… با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم: الآن میام… صدای دادش بلند شد: چته؟ چرا صدات همچینه؟ دستگیره رو با شدت بالا پایین کرد. قلبم تند تند میزد…
حس میکردم اشک جمع شده تو چشمام… به طرف در رفتم… توی دلم به حسام و اتابک بد و بیراه میگفتم… کلید رو توی در چرخوندم و بازش کردم… اومدم چیزی بگم که نالید: بهانه... یقهی لباسم رو کشیدم و نالیدم: اسپری تو کیفمه… هنوز جملهام تموم نشده بود که دوید سمت کوله پشتیم… به دیوار تکیه دادم و نشستم… نفسم هنوز گره خورده بود… با حرص زیپای کیفم رو باز میکرد… همهی محتویات کوله رو بیرون ریخت تا رسید به اسپری. برش داشت و دوید سمتم… جلوم زانو زد و گذاشت جلوی دهنم… خیره شدم تو چشمای نگرانش. چشمایی که با یه لایه اشک پوشیده شده بودن. صدای پیس تو گوشم پیچید. باز شدن مجاری تنفسیم رو حس کردم… تونستم عمیق نفس بکشم …
- انتشار : 20/11/1403
- به روز رسانی : 20/11/1403