رمان ویکار
عنوان | رمان ویکار |
نویسنده | شادی موسوی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 2350 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | سایت رمان بوک |
دانلود رمان ویکار اثر شادی موسوی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
دختری به نام جلوه که تک نوه خاندان سرشناسی است، بوسیله قاچاقچی ها ربوده میشود تا پدر بزرگش را وادار به همکاری کنند، جلو توسط یک نجیب زاده، ملقب به (بیک) که کسی نام واقعی او را نمیداند نجات می یابد، جلو یک گردنبند گرانبها و میراثی دارد که بیک با دیدن آن …
خلاصه رمان ویکار
می خواستمش! معلومه که می خواستمش! این بچه می شد نور زندگی من و باباش! بابا… بهادر من پدر می شد! بهترین پدری که دنیا به خودش دیده… اون حتی برای منه هفت پشت غریبه مهربونی خرج می کرد. اون وقت برای بچه ای که از گوشت و خون خودش باشه… اشک تو چشمام جمع می شه. مرد من درست مثل خودم تنها بود. اما دیگه نه…
یه خانواده می شدیم با هم… خانواده ای که هیچوقت نداشتیم! من بزرگترین هدیه دنیا به خودم و بهادر رو توی وجودم داشتم. *** با تکون خوردنای زیاد ماشین از خواب می پرم. می فهمم که نزدیکیم. یادمه که راهش همینقدر خراب و پر از دست انداز بود. استرس زیادی داشتم اما همراه با ذوق بود. خیلی خسته بودم
دستام رو می کشم و چشمام رو می بندم تا کمی آروم بگیرم. کمرم گرفته بود و خشک شده بودم. این چند روز اخیر برام خیلی خسته کننده بود. هرچقدر که تو این یک ماه حرفی برای گفتن نداشتم این چند روز جبران شد. همه چیزو بدون کم و کاست برای سعیده تعریف کردم. لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که از گذروندم. خواهرکم از ترس به خودش می لرزید
وقتی گفتم دزدیده شدم، رسما پس افتاد. رنگش پرید و با تمام توانش توی سرش کوبید. فکر می کرد کودکم حاصل تجاوز بی رحمانه ی کساییه که منو دزدین. بهش گفتم که اینطوری نیست. لحظه به لحظه ی عشقی رو که با بهادر لمس کرده بودیم رو تعریف کردم. حتی از اولین باری که با هم داشتیم… توی اون کلبه…
روزهای بعد و هم آغوشی های بعدترش رو… هنوزم می لرزید، هنوزم درک نمی کرد حسی که بین من و بهادر بود رو… درواقع میدونم که هیچکس نمی تونه منو بفهمه. از نظر اونا من همه چیزم رو پای مردی ریخته بودم که از همون اولش هیچ قولی به من نداده بود و حتی آخرشم وقتی طبق قرار پولش بهش برگشته بود منو راهی خونه ام کرده بود، لیاقت منو نداشته! اما من می دونستم که داستان خیلی خیلی فراتر از این حرفاست. من ترس اونو حس کردم …
- انتشار : 25/12/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403
عالی هم کلمه خوبی نیست بهتره بگم شگفت آور یا محشر بود 🙂
عالی یعنی محشربوداین رمان😍
واقعا فوقلاده بود