رمان وسعت اندوه
عنوان | رمان وسعت اندوه |
نویسنده | مهسا رمضانی |
ژانر | عاشقانه، اجتماعی، واقعی |
تعداد صفحه | 827 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان وسعت اندوه اثر مهسا رمضانی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رامش یک زنه؛ از جنس خیلی از زنهای دیگر! شوهرش را در تصادفی از دست داده، و در غمهایش غرق شده، کمرش شکسته! درد دارد زن باشی، عاشق باشی، عاشقت باشند و خدا نخواهد که این عشق بماند! رامش یک زن است که هر جا پا میگذارد و هر کار میکند، پشت سرش حرف هست. دختر ما …
خلاصه رمان وسعت اندوه
بابا با دیدنم لبخندی میزنه و من هم به اجبار لبخندی میزنم مامان دستم رو میکشه و میگه: یه کم اینجا پیش ما بشین ما حق نداریم تو رو ببینیم؟ تا غروب که پیش مامان زیبات بودی، الانم که سر راه پله نشستی فردا هم که باید بری. این حرف رو میزنه و باز نگاهش غمگین میشه. موزیک سریال میره روی یه آهنگ غمگین و دل من باز هوایی میشه کفتر جلدش بلند میشه و میره و روی بوم یه خونه تو تهران می شینه خدا خدا میکنم که این چهارشنبهی گرم و لعنتی تموم بشه و این دل هوایی شدهی من دوباره بره تهران. چهارشنبه شده و دل من هوای پنجشنبه ها و جمعه های اون شهر دود
گرفته رو کرده سرمو پایین میاندازم و سعی میکنم خودمو کنترل کنم چند لحظه بعد بالبخندی میگم: جان دلم آذرنوش جون… شما بگو سرت رو بذار روی حوض و ببر. من اطاعت … بفرما. -این زبون… این زبون… خوب میدونی کی به کار بگیریش. -بله من یه همچین آدم باحالی هستم. -بیا برو و چند تا میوه بیار از تو یخچال. -به روی دو دیده. از جام بلند میشم و ظرف به دست به سمت یخچال تو آشپزخونه میرم و چند تا سیب و پرتغال برمیدارم و میذارم جلوشون. بابا دستمو میکشه و میگه: پس خودت چی؟ -کار دارم بابایی… باید وسایل جمع کنم. بابا لبخند پر از دردی میزنه و دستم
رو ول میکنه هیچکس اون روزهای نحس رو فراموش نکرده هیچ کدوم از ما یادمون نرفته. یه دست لباس راحتی و یه دست مانتو شلوار تو ساکم میذارم قرآن و عکس کوچک بابک و یه سری خرده ریز که احتیاجم میشه هم روی اونا میذارم. ساکم رو میذارم زیر تخت و روش دراز میکشم. چشمام رو میبندم و افکارم رو به روزهای خوبم میکشونم. روزهایی که من بودم و بابک و خدای بالای سرمون که شاید این یادآوری کمی از زخم روحم رو التیام ببخشه. قصهی تکراری این عشق دوست داشتنی که بین منو بابک بود چیز خاصی جز ناراضی بودن خانوادش از عروس بودن من نبود اونا منو به عنوان یه عروس …
- انتشار : 20/03/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403