رمان ارتش خون آشام
عنوان | رمان "ارتش خونآشام" (Vampire Army) (جلد چهارم مجموعه کیرا هادسون) |
نویسنده | تیم اورورک |
ژانر | ترسناک، هیجانی |
تعداد صفحه | 290 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |

دانلود رمان “ارتش خونآشام” (Vampire Army) (جلد چهارم مجموعه کیرا هادسون) اثر تیم اورورک به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کیرا در این جلد، پس از بیدار شدن از خواب، خود را در موقعیتی وحشتناک مییابد: او اسیر شده و در معرض آزمایشهای شیطانی قرار گرفته است. این آزمایشها او را به خون معتاد کرده و درد بسیاری را برایش به همراه دارد. کیرا در تلاش برای رهایی از این قفس و نجات خود، با سوالات بسیاری مواجه میشود. یکی از این سوالات هویت گرگنمایی است که شبها به ملاقات او میآید. آیا او میتواند به این گرگنما اعتماد کند؟
نکات برجسته رمان:
ادامه ماجراجوییهای کیرا: این رمان، ادامه هیجانانگیز داستان کیرا را روایت میکند و خوانندگان را با چالشها و کشمکشهای جدیدی در دنیای خونآشامها مواجه میکند.
تعلیق و رمزآلود: داستان پر از تعلیق و رازآلود است و خواننده را تا انتها درگیر نگه میدارد. هویت گرگنما و انگیزههای او یکی از این رازهاست.
عناصر عاشقانه: در کنار عناصر فانتزی و ترسناک، رمان شامل روابط عاشقانه نیز میشود که به جذابیت داستان میافزاید.
شخصیتپردازی قوی: شخصیتهای داستان، به ویژه کیرا، به خوبی پردازش شدهاند و خواننده میتواند با آنها همذاتپنداری کند.
خلاصه قسمتی از رمان ارتش خون آشام
چهار دست و پا به سمت صندلی رفتم فیلیپس و اسپارکی با قدمهای بلند به سمتم آمدند. هردو به شکل انسانیشان بودند. فیلیپس پیراهن سیاهی پوشیده بود و دکمههای یقهاش را باز گذاشته بود. میتوانستم زخمی را که از صورت تا گردنش امتداد داشت ببینم. هنوز در بعضی قسمت ها به نظر تازه میآمد، صورتی بود و کبود یادم آمد چطور از بالای یک درخت در گورستان سنت ماری پاتر را تماشا می کردم که به او حمله ور شده بود. به نظر میرسید از آن شب سالها گذشته است چندبار دور من چرخیدند اسپارکی هوا را بو میکشید غرایز گرگینه ایاش از زیر شکل انسانیاش بیدار شده بود فیلیپس مقابلم ایستاد و از اسپارکی پرسید:
وضعیت پاش چطوره؟ اسپارکی جلو آمد خم شد و بینیاش را روی خونهای دلمه بستهای کشید که روی زخمم را کاملا پوشانده بودند سپس زبانش را روی زخمم کشید. لبهایش را روی هم مالید و سپس به سمت فیلیپس چرخید. -به نظرم کمابیش بهبود پیدا کرده. فیلیپس با لحنی هیجان زده گفت: مطمئنی؟ اسپارکی لبخندی به فیلیپس زد و گفت:به حد کافی حالش خوبه. گفتم: من اینجائما فیلیپس ناغافل مرا از روی صندلی کشید و روی زمین پرت کرد. فریاد کشیدم: چته؟! به آرامی جلو آمد و بالای سرم ایستاد. چشمان سیاهش را به چشمانم دوخت و گفت: کی اون کتاب رو بهت داده؟ -من که بهت گفتم اسمش رو نپرسیدم. غرید: دروغ میگی.
اسپارکی پشت سرش ایستاده بود و میخندید فیلیپس دستش را دراز کرد و کتاب باد در بیدزار را از روی زمین برداشت و ورق زد. مضطربانه نگاهی به سقف انداختم. اسپارکی متوجه نگاهم شد به همین خاطر بلافاصله چشمانم را روی فیلیپس برگرداندم. انگشتان بلند و استخوانیاش با ریتم خاصی صفحات را ورق میزدند و سپس متوقف شدند. به آرامی سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. خرناس کشید: یه سری از صفحات نیستن. چرا صفحات کتاب رو پاره کردی؟ ذهنم به سرعت به کار افتاد و درد شکمم بیشتر شد و حس کردم دل و روده ام به هم پیچید. باید سریع به چیزی فکر میکردم؛ سپس سرم را بالا گرفتم صورتم را با بیزاری جمع کردم …
جلد اول:
جلد دوم:
جلد سوم:
- انتشار : 31/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403