رمان هیچکس هرگز گم نمیشود
عنوان | رمان هیچکس هرگز گم نمیشود |
نویسنده | کاترین لیسی |
ژانر | روانشناسی، ادبیات معاصر، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 252 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان هیچکس هرگز گم نمیشود اثر کاترین لیسی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
الیریا بدون اینکه به خانوادهاش بگوید یک پرواز یک طرفه به نیوزلند میگیرد و ناگهان زندگی پایدار اما ناکام خود را در منهتن ترک میکند. در حالی که شوهرش تلاش میکند تا بفهمد چه اتفاقی برای او افتاده است، الیریا به سوی ناشناختهها میرود. برخوردهای مخاطره آمیز و اغلب سورئال او با مردم و حیات وحش نیوزلند، الیریا را به عمق ذهن در حال زوال او سوق میدهد. خشم فزایندهاش که با مرگ خواهرش تسخیر شده و تحت تأثیر خشونت درونی قرار گرفته، چنان ماهرانه پنهان میماند که کسانی که او را ملاقات میکنند هیچ احساس ناخوشایندی نمیکنند. این اختلاف بین واقعیت درونی و بیرونی او را به وسواس دیگری سوق می دهد: اگر واقعی ترین خود او برای دیگران نامرئی و ناشناخته باشد، آیا او حتی زنده است؟
خلاصه رمان هیچکس هرگز گم نمیشود
آسمان رفته رفته روشن میشد که به تائوپو قدم گذاشتم، از کنار اسکلهای پر از قایق گذشتم و از پایین بزرگراهی رد شدم که درست در شرق دریاچه بود. گاهی به این لحظه فکر میکنم و دربارهاش خیال میبافم درخشش ناب صبحگاهی و پگاه صاف و بیابرش، ولی در آن لحظه بی اندازه زیبا فکرم واقعاً درگیر این بود که آیا به انتخاب خودم همسرم را ترک کرده بودم یا، همان طور که روبی یکبار گفته بود، تصمیمهایمان را بر پایهی سازو کارهایی درونی میگیریم که هیچ اختیاری در پدید آمدنشان نداریم. به استادی فکر میکردم که همسرم شد و به شور و هیجانی که پس از گذاشتن دستش روی شانهام به وجود
آمد؛ شور و هیجانی که انسان ترم کرد و با چیزی پیوندم داد که قرار بود احساس کنم، و این که چگونه گذاشت با رفتن روبی ویران شوم چون ویران شدنهای گاه و بیگاه بخشی ضروری و ناگزیر از تجربههای انسانی است. پیش از آن که دستش را روی شانه ام بگذارد احساس میکردم جایی در وجودم یا دور و برم واکنش انسانی مناسبی برای آن لحظه وجود دارد و نمییابمش، ولی پس از گذاشتن دستش روی شانه ام آن واکنش انسانی مناسب آشکار شد و هنگامی که شانهام را لمس کرد به نظر میرسید خودش هم به آن واقعیت عاطفیای دست یافته که تجربهاش را نیاز داشت. هر دو گریه کردیم و نور مهتابی به پوستمان
رنگ آبی داده بود و میتوانستم میان پوستش رگی را روی صورتش ببینم؛ رگ آبی کوچکی روی پیشانیاش که در نور آبی آبی تر شده بود و ما دستهای یکدیگر را گرفتیم و گرفتن دستهای این غریبه معنایی داشت که با گرفتن دستهای هر غریبهی دیگری فرق میکرد. سپس مادرم برگشت داخل و نشست کنارم و دستش را گذاشت روی شانهام و هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچ چیز عوض نشد، هیچ چیز بهتر نشد، چون استاد اثری رویم گذاشته بود که مادرم هرگز آن گونه تأثیرگذار نبود و آن موقع دلیلش را نمیدانستم، ولی رفته رفته دارم میفهمم، بعضی از آدمها باعث میشوند انسان تر شویم و بعضی باعث میشوند …
- انتشار : 13/06/1400
- به روز رسانی : 20/09/1403