رمان خاطرات یک گیشا
عنوان | رمان خاطرات یک گیشا |
نویسنده | آرتور گلدن |
ژانر | عاشقانه، درام، تاریخی، کلاسیک، خارجی |
تعداد صفحه | 643 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان خاطرات یک گیشا اثر آرتور گلدن به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
کتاب “خاطرات یک گیشا” که نامزد محبوبترین رمان آمریکایی از سوی PBS’s The Great American Read بوده است، شما را با فرهنگ و نحوهی زندگی گیشاهای ژاپنی آشنا میکند و از زندگی دشوار و همراه با آداب و رسوم خشک و شبه نظامی حاکم بر زندگی شخصی آنان پرده بر میدارد. رمان حاضر روایتگر قصهی یک زن از هزاران زنی است که در فرهنگ بردهداری زندگیشان از بین میرود.
گفتنیست دیدگاه غلطی که در میان سایر کشورها رواج دارد این است که به گیشاها همچون زنان تنفروش مینگرند؛ در حالی که چنین نیست. گیشاها زنان تنفروش نیستند، بلکه دخترانیاند که در کودکی توسط خانوادههای فقیرشان با مبلغی بسیار ناچیز فروخته و با آموزشهای ویژه، برای همنشین شدن و گفتگو با مردان در چایخانهها تربیت میشوند.
نیتا سایوری با صدایی دلهرهآور و لحنی صریح با ما صحبت میکند. او داستان زندگی خود را به عنوان گیشا تعریف میکند. ماجرای کتاب «خاطرات یک گیشا» در یک دهکده ماهیگیری کوچک در سال ۱۹۲۹ شروع میشود، زمانی که او به عنوان یک دختر ۹ ساله با چشمان خاکستری غیرمعمول، را از خانهاش بردند و به بردگی یک خانه معروف گیشا فروختند. ما در حین خواندن این ماجرا شاهد تحول او در هنگام یادگیری هنرهای سختگیرانه گیشا هستیم: رقص و موسیقی. پوشیدن کیمونو ، آرایش دقیق و پیراستن موی سر.
در خاطرات یک گیشا، ما وارد جهانی میشویم که ظواهر در آن بسیار مهم هستند. جایی که یک دختر به بالاترین رقم حراج میشود؛ جایی که زنان آموزش میبینند تا قدرتمندترین مردان را گول بزنند. و جایی که عشق به عنوان توهم مورد تحقیر قرار میگیرد. این یک اثر داستانی بی نظیر و پیروزمندانه است – در عین حال عاشقانه ، اروتیک ، پُرتعلیق – و کاملا فراموش نشدنی.
“آرتور گُلدن” در سال ۱۹۹۷ رمان “خاطرات یک گیشا” را به چاپ رساند. این کتاب به مدت دو سال در لیست کتابهای پُرفروش نیویورک تایمز قرار گرفت و در سراسر جهان بیش از ۴ میلیون نسخه از آن به فروش رفت. این کتاب همچنین به ۳۲ زبان مختلف ترجمه شده است. در سال ۲۰۰۵ فیلمی بر اساس این رمان ساخته شده است.
خلاصه رمان خاطرات یک گیشا
به من گفت: «شیو ــ شان، یک فنجان چای برای دکتر بیار.» آن زمان اسم من شیو بود. سالها بعد بود که با نام گیشاییام، سایوری، شناخته شدم. پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه میگویند، اما فقط صدای نالهٔ مادرم را میشنیدم و متوجه حرفهایشان نمیشدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافهای جدی و در حالی که دست به هم میمالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز۹ وسط اتاق نشستند. دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتوــ سان. باید با یکی از زنهای ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.»
پدرم گفت: «پول ندارم، دکتر.» «این روزها وضع همه خراب است. منظورت را میفهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.» «پس دارد میمیرد؟» «احتمالاً تا چند هفتهٔ دیگر، خیلی درد میکشد. میمیرد و راحت میشود.» دیگر صدایشان را نمیشنیدم، صدای به هم خوردن بال پرندهای هراسان در گوشم طنین انداخته بود. نمیدانم، شاید صدای قلبم بود. اما اگر تا به حال پرندهای را دیده باشید که در هشتی بزرگ معبدی گیر افتاده و در جستجوی راهی برای فرار است، خُب، عکسالعمل ذهن من هم همین بود. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری مادرم دوام نخواهد یافت. نمیخواهم بگویم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که اگر او بمیرد چه میشود. به این فکر کرده بودم، اما همانطور که فکر میکردم اگر زلزله بیاید و خانهمان خراب شود چه خواهد شد. بعد از چنین اتفاقی، دیگر زندگی وجود ندارد.
پدرم داشت میگفت: «فکر میکردم اول من میمیرم.» «تو پیر شدهای ساکاموتو ــ سان. اما از نظر سلامتی وضعت خوب است. هنوز چهار پنج سال دیگر وقت داری. از این قرصها برایش بیشتر میگذارم. اگر مجبور شدی، هر بار دو قرص به او بده.» اندکی بیشتر از قرصها حرف زدند و بعد دکتر میورا رفت. پدرم تا مدتها، پشت به من، سر جایش ساکت نشست. پیراهن به تن نداشت، فقط پوست شُلش بود، هر چه بیشتر به او نگاه میکردم، بیشتر شبیه مجموعهای عجیب و غریب از شکل و ترکیب به نظر میرسید. ستون فقراتش یک رشته قُلمبگی بود. سرش، با لکههای بیرنگ، میتوانست میوهای له شده باشد. دستهایش، مثل چوبی پیچیده در تکهای چرمِ کهنه از برجستگیهای شانه در دو طرف آویزان بود. اگر مادرم میمُرد چطور میتوانستم با او در این خانه زندگی کنم؟ نمیخواستم از او جدا شوم، ولی او چه میبود و چه نمیبود، بعد از رفتن مادرم خانه همچنان خالی میبود. سرانجام پدرم نامم را زیر لب بر زبان آورد. رفتم کنارش زانو زدم. گفت: «یک چیز بسیار مهم.»
- انتشار : 25/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403