رمان و حتی یک کلمه هم نگفت
عنوان | رمان و حتی یک کلمه هم نگفت |
نویسنده | هاینریش بل |
ژانر | تاریخی، ادبیات داستانی، ادبیات کلاسیک |
تعداد صفحه | 177 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان و حتی یک کلمه هم نگفت اثر هاینیریش بل به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
مرد جوانی به نام فرد بوگنر شغلی در دبیرخانه کلیسا دارد، اما عایدات این شغل آن قدر کم است که او همراه با همسر و دو فرزندش در شرایط بسیار سختی در آلمان غربی پس از جنگ، زندگی میکنند. فرد شش سال در زمان جنگ در جبهه نازیها در منصب تلفنچی خدمت کرده و دوران جنگ و زندگی با فقر و بدبختی به قدری او را آزرده خاطر میکند که سرانجام خانوادهاش را ترک میکند. او پس از آن همچنان به شغل خود ادامه میدهد و تمام حقوقش را برای خانواده خود میفرستد، ولی شبها را در خیابانها و یا به لطف دوستش در موتورخانه کارخانهای میخوابد. فرد و همسرش ماهی یک بار همدیگر را ملاقات میکنند، اما بچهها از حضور در این دیدار محروماند و فکر میکنند که پدرشان مریض است. در همین اوضاع و احوال به هم ریخته، صاحبخانه نیز آنها را جواب میکند و دلیل این کار را حضور نداشتن خانواده در مراسم مذهبی کلیسا در روزهای یکشنبه عنوان میکند. فرد که بنا به دلایلی از کلیسا و مراسم مذهبی رو گردان است، به طور تصادفی با یک پدر روحانی در کافهای ملاقات میکند …
خلاصه رمان حتی یک کلمه هم نگفت
وقتی به طرف شیر آب میروم تا سطل را پر کنم بیآنکه بخواهم صورتم را در آیینه میبینم. زنی لاغر که فهمیده زندگی چقدر تلخ است. موهایم هنوز پرپشتند و تارهای خاکستری روی شقیقههایم که به رنگ بور موها برق نقرهای میبخشد، تنها نشانه کوچکی از رنجی است که من برای دوتا کوچولویم کشیدهام. کوچولوهایی که به گفته کشیشی که برای اعتراف پیشش میروم باید برایشان دعا کنم. آنها همین سن و سالی را داشتند که اکنون فرانتس دارد. در آن زمان تازه میتوانستند توی تختخواب بایستند، سعی میکردند با من حرف بزنند. آنها هیچ وقت روی چمنی پر گل بازی نکردند اما هر از گاهی آنها را روی چمنهای پرگل میبینم و رنجی که در دل احساس میکنم با رضایت در میآمیزد،
احساس رضایت از فکر اینکه آن دو کودک این زندگی را ترک کردهاند. با این همه من دو موجود خیالی دیگر میبینم که رشد میکنند و سال به سال -و تقریباً ماه به ماه- عوض میشوند. آنها همان شکلی هستند که دوتا کوچولو ممکن بود باشند. در چشمهای آن دو کودک دیگر -که در آیینه نگاهم میکنند و پشت صورتم ایستادهاند و به من اشاره میکنند- حالتی هوشیارانه هست که من آن را میشناسم، بیآنکه بتوانم به آنها خدمتی بکنم در چشمهای آن دو کودک لبخند غمگینی میبینم. چشمهای آنها در عمق آیینه -در سایه روشن نقره فام- برق میزند. در چشمهاشان صبر میبینم صبری بینهایت. اما من، من صبور نیستم، من به مبارزه تن در نمیدهم، مبارزهای که به من توصیه میکنند آن را از سر بگیرم. سطل به آرامی پر میشود و تغییر صدای
شرشر آب که حاکی از پرشدن سطل است. برایم حالت تهدید آمیزی دارد و به محض اینکه احساس میکنم وسیله فلزی مبارزه روزانهام در حال لبریز شدن است چشمهایم دوباره به عمق آیینه میافتد و لحظه ای بر چهرهام متوقف میشود، استخوانهای گونهام کمی برآمدهاند، دارم لاغرتر میشوم، رنگ پریدگی صورتم به زردی میزند، فکر میکنم آیا بهتر نیست امشب رنگ ماتیک لبم را عوض کنم؟ شاید بهتر باشد از رنگ قرمز روشنتری استفاده کنم. کسی چه میداند همین کاری را که دارم میکنم، چند هزار بار تا حالا انجام دادهام. بیآنکه نگاه کنم، احساس میکنم سطل پر شده است. شیر آب را میبندم، یکباره دستهایم دسته سطل را میگیرند. احساس میکنم عضلات بازوهایم منقبض میشود …
- انتشار : 19/10/1403
- به روز رسانی : 30/10/1403