رمان در رویای بابل
عنوان | رمان در رویای بابل |
نویسنده | ریچارد براتیگان |
ژانر | معمایی، ادبیات داستانی، ادبیات معاصر |
تعداد صفحه | 234 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان در رویای بابل اثر ریچارد براتیگان به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
وقتی سی. کارد، کارآگاه و قهرمان هشتمین رمان براتیگان، را استخدام میکنید، باید منتظر اتفاقات عجیب و بامزهای باشید. هرگز حوصلهتان سر نخواهد رفت چون وقتی سی. کارد چند گلوله برای سلاحش پیدا میکند، ماجراجوییهایی سریع، خنده دار، طوفانی و پرحادثه اتفاق خواهد افتاد. البته مگر این که سی. کارد به یاد بابل بیفتد و رویاپردازیهایش را شروع کند. اگر سی. کارد رویاپردازی دربارهی بابل را آغاز کند، همهی چیزهای دیگر در حاشیه قرار میگیرند. ماجراجوییهای جذاب و بامزهی سی. کارد، همزمان با گذار این شخصیت میان خیال و واقعیت، و بابل و سان فرانسیسکو، برای مخاطبین بسیار لذت بخش و سرگرم کننده خواهد بود …
خلاصه رمان در رویای بابل
“بابل” اوه اوه! داشتم از پلهها پایین میآمدم بروم آپارتمان خودم که بنا کردم به رویای بابل را دیدن. خیلی مهم بود که حالا که اوضاع داشت رو به راه میشد. رؤیای بابل را نبینم. اگر دوباره مشغول بابل میشدم ساعتها بدون آن که بفهمم اسیرم میکرد. ممکن بود در آپارتمانام نشسته باشم و ناگهان ببینم نصفه شب رسیده و من پاک یادم رفته حواسم به خودم باشد و مهار زندگیام را به دستام بگیرم. زندگیای که نیاز فوریاش چند تا تیر برای هفت تیرم بود. در این موقعیت آخرین چیز دنیا را که لازم داشتم در رؤیای بایل فرو رفتن بود. یک چند وقتی باید جلوی بابل را میگرفتم آن قدر که بتوانم در این فاصله فکری برای پیدا کردن نیز بکنم. از پلکان مجتمع
مسکونی بوی نا گرفته، درب و داغان، و مقبره مانند که پایین میآمدم تلاش متهورانهای به خرج دادم تا فاصلهی خودم را با بابل حفظ کنم. چند لحظهای سر در گم بودم و بعد بابل دوباره به درون سایهها خزید و از من دور شد. فهمی نفهمی غمگین شدم. خوش نداشتم بابل برود… “اکلاهما” به آپارتمانام رفتم و اسلحه را برداشتم. همان طور که داشتم توی جیبم میگذاشتم با خودم فکر کردم بالآخره یک روز باید تر و تمیزش میکردم. به علاوه، احتمالاً باید یک اسلحه بند سرشانهای هم فراهم میکردم. یک ژست حسابی میشد و چه بسا کمک نام میکرد سفارشهای دیگری هم بگیرم. از آپارتمانام که بیرون میآمدم تا روانهی سان فرانسیسکو شوم، بروم چند تا تیر دست
و پا کنم، زن صاحب خانه بالای پلهها منتظرم ایستاده بود. خدای من فکر کردم حتماً حواسش سر جا آمده. منتظر بودم سیل فحش و ناسزا را سمت گوشم روانه کند تا زندگی روی زمین دوباره جهنم شود، اما این طور نشد. او همان طور آن جا ایستاده بود و داشت تماشام میکرد و من هم با لبخند یخ زدهای روی صورتم داشتم از خانه بیرون میزدم در ورودی را که باز میکردم لب باز کرد با صدای تقریباً بچگانه ای گفت: چرا چاه نفت تو اکلاهما نیست؟ تو اکلاهما هم که یک عالم نفت هست. گفتم: خب زیادی به تگزاس نزدیکه. آب شور زیر بزرگراها رو هم گرفته. همین در جمله ترتیبش را داد. دیگر صداش در نیامد. قیافهاش مثل آلیس در سرزمین عجایب شده بود …
- انتشار : 12/12/1403
- به روز رسانی : 14/12/1403