رمان مارینا
عنوان | رمان مارینا |
نویسنده | کارلوس روئیث ثافون |
ژانر | معمایی، فانتزی، ترسناک، ادبیات معاصر، ادبیات داستانی |
تعداد صفحه | 353 |
ملیت | خارجی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان مارینا اثر کارلوس روئیث ثافون به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
«ثافون» مخاطبین را به سال 1979 و به بارسلونا میبرد، در جایی که نوجوانی پانزده ساله به نام «اسکار درای»، زندگی سختی را در مدرسه شبانه روزی پشت سر میگذارد. البته اوضاع زمانی برای اسکار تغییر میکند که او با دختری به نام «مارینا» آشنا میشود. مارینا او را به گورستانی قدیمی میبرد که …
خلاصه رمان مارینا
آن شب، خواب دیدم که در داخل کاله ایدوسکوپ عظیمی گیر کردهام. مخلوقی شیطانی آن را مدام میگرداند که فقط چشم درشتش را از پشت عدسی میتوانستم ببینم. دنیا هزارتوهایی بود پر از توهم های بصری که در اطرافم موج میزد، تجزیه میشد. حشرهها، پروانهها، با این احساس که قهوه جوشان در رگهایم جاری است یکباره از خواب پریدم. این حالت تب آلود در طول روز رهایم نکرد درسهای دوشنبه مانند قطارهایی که در ایستگاه من توقف نمیکرد رژه رفتند. خ ف بلافاصله به همه چیز پی برد. گفت: در شرایط عادی تو در ابرها سیر میکنی ولی امروز جدی از جو بیرون رفتهای، بیماری؟ حرکتی از روی حواس پرتی کردم تا به او اطمینان
خاطر بدهم. به ساعت بالای تخته سیاه نگاه کردم. کلاسها ظرف کمتر از دو ساعت تمام میشد. یک ابدیت. در بیرون، باران بر شیشهها خط میانداخت. به محض اینکه صدای زنگ طنین انداخت، به سرعت گریختم. خ.ف و گشت معمولیمان در دنیای واقعی را به حال خودشان گذاشتم. راه روهای بی پایان را طی کردم تا به در برسم. باغها و پاشیرهای ورودی در زیر باران توفانی رنگ میباختند. چتر و حتی کلاهی نداشتم. آسمان سنگفرشی از سرب بود. چراغها حالت چراغ خواب پیدا کرده بودند. شروع به دویدن کردم. از گودالهای آب گذشتم، چاههای فاضلاب را که لبریز بودند دور زدم و به بیرون رسیدم. خیابان پر از آبهایی بود که مانند رگی
که از خون تهی شود، روان بود. در حالی که تا مغز استخوان خیس شده بودم در کوچههای باریک و خاموش به دویدن ادامه دادم. در مسیرم دهانههای فاضلاب میغریدند. شهر به نظر میرسید در اقیانوسی غرق میشود. باید ده دقیقه صرف میکردم تا به در اقامتگاه مارینا و خرمان برسم. در آن لحظه، لباس و کفشهایم به اسفنجی خیس بدل شده بودند. غروب پرده ای از مرمر خاکستری در افق بود. در ورودی کوچهی باریک خیال کردم از پشت سرم صدای ترق ترقی میشنوم. از جا جستم و رو برگرداندم. لحظهای احساس کردم کسی تعقیبم کرده است ولی هیچکس نبود فقط باران بود که گودالهای راه را گلوله باران میکرد. به آن سوی در رفتم …
- انتشار : 30/06/1403
- به روز رسانی : 20/09/1403