رمان تنها یک مانع
عنوان | رمان تنها یک مانع |
نویسنده | زهرا عبدی (دلربا) |
ژانر | ترسناک، غمگین، اجتماعی |
تعداد صفحه | 84 |
ملیت | ایرانی |
ویراستار | رمان بوک |
دانلود رمان تنها یک مانع اثر زهرا عبدی (دلربا) به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
رزالین زنی ۳۲ساله که به تازگی از شوهر خود جدا شده و عاشق فردی به نام جان جونزی میشود، او از زندگی قبلی خود با همسرش صاحب دختری است به نام رامونا، که جان، به هیچ عنوان رامونا را قبول ندارد و او را یک مانع بزرگ برای خوشبختی خود با رزالین میبیند. او با حرف هایش رزالین را وادار میکند که او دست به عمل نابخشودنی میزند که هیچ جبرانی در کار نیست …
خلاصه رمان تنها یک مانع
با صدای گریه رامونا چشمانم را سریع باز کردم کلافه نشستم روی تختم. موهایم را میان دستانم گرفتم و کمی کشیدم. در همین لحظه در توسط رز باز شد و کلید برق را زد. با نوری لامپ اتاقم که به تندی چشمانم را زد، آنی چشمان خود را بستم. صدای خشن رز را شنیدم: تو دیگه چه مادری هستی!؟ تا کی میخای نسبت به رامونا بی تفاوت باشی بلند شو ببین رامونا چشه؟! چشمانم را باز کردم که قیافهی عصبی رز را دیدم. چرا تو نمیری ببینی چشه؟ -رز اون دختر توعه! چشم غره ای برایش رفتم و از تخت بلند شدم و تنه ای به شانهی رز زدم و به سمت اتاق رامونا رفتم. روی تختش ایستاده بود
و زار زار گریه میکرد کلافه به سمتش رفتم و در آغوشم گرفتم سعی کردم مهربان باشم بعد از لحظاتی متوجه شدم رامونا بد خواب شده بود. رز محکم بر روی میز کوبید. رز: دیوونه شدی؟ دست به سینه شدم و لب زدم: اره چجورم! رز با لحن آرامی لب زد اون دخترته فراموش کردی یا خودتو زدی به اون راه. دندون قروچه ای کردم و یک تای آبرویم را بالا انداختم. -اما من تصمیمم رو گرفتم باید رامونا رو خودت نگه داری رز، من وقتی با جان ازدواج کنم دیگه نمیتونم از رامونا محافظت کنم. رز نیشخندی زد و گفت: مطمئنی تا الان تو رامونا رو بزرگ کردی!؟ دستانم مشت شد و سرم را پایین انداختم.
رز: من خود رامونا رو نگه داشتم نه تو، رزالین تو مادر خائنی هستی مخصوصا نسبت به فرزندت. از پشت صندلی با عصبانیت بلند شد و به سمت اتاقش رفت. به رفتنش نگاه کردم و چیزی نگفتم این زندگی مضخرف حالم را بهم میزند. سرم را بر روی میز گذاشتم و چشمانم را برای لحظهای بستم. دستانم را در جیب شلوار جینم فرو بردم و نگاه رز و رامونا میکردم. رامونا با خنده نشست روی تاپ و رز با لبخند او را هل داد. پوف کلافه ای کشیدم که لیوان شربتی مقابلم قرار گرفت. شوکه زده سرم را برگرداندم که نگاهم در نگاه جان گره خورد. ابروهایش بالا رفت. جان خندید و گفت: بگیرش …
- انتشار : 11/12/1402
- به روز رسانی : 20/09/1403