دانلود رایگان رمان گاهی دست ما نیست اثر دریا دلنواز
دانلود رمان گاهی دست ما نیست اثر دریا دلنواز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
هستی که منشی شرکت پسر عموهایش شاهرخ و امیرسالار هست، دل به امیر سالار میبند و عاشق او میشود، اما خانوادهی هستی مجبورش میکنند بر خلاف خواست قلب خود با پسر عمه اش مسیح ازدواج کند و …
خلاصه رمان گاهی دست ما نیست
بی هیچ صدایی دوباره روی تخت دراز کشیده اینبار لحاف و کامل روی سرم کشیدم تا کسی لرزش شونه هامو نبینه. نمیفهمم دلیل این همه تنفرشو بهم میگه بچه سوسول پولدار در صورتی که خودشون هم وضع مالی خوبی دارن. تا سیزده سالگی ایران نبوده از حرف های شاهرخ و شهره ام میدونم که پدر مادر خوبی داره و برادر جوون! پس این وسط فقط مرفه بودن ما خارتوی چشم هاشه؟ کسی میدونه کجا سنگ صبور میفروشن؟ دل غمگینی دارم که سالها آرزوی درد دل کردن با سنگ صبوری داشته تا رازهای مگویش و بدون ترس از نگاه های غرق پر سوء ظنی، پچ پچ های مردد و نگاه های مشکوک،
تو گوش سنگ صبورش زمزمه کنه و بیم اونو نداشته باشد که کسی قضاوتش کنه، سرزنشش کنه دل غمگینی که تو تموم عکس ها لبخند میزنه تا کسی نفهمه غریبه ای تو این حوالی پرسه میزنه که راز برگ و تگرگو میدونه و میترسه.. کسی نمیدونه کجا سنگ عبور میفروشند. رازهای من مدت هاست که تو پستوی دلم خاک میخوره. نمیدونم چه مدت گذشت. اما وقتی بیدار شدم صدای قاشق چنگال از بیرون میاومد به ساعت بالای تخت نگاه کردم… نیم ساعت خواب باعث شده بود قوت بگیرم… میخواستم برای خوردن شام برم پایین اما مطمئن بودم بابا یا عمه… به خاطر این رفتار زشتم که تو
مهمونی رفتم تو اتاق و خوابیدم حسابی حرف و تیکه بازم میکنند.. شمارهی کوروش رو گرفتم دو تا زنگ که خورد رد تماسم کرد… جلوی اینه موهامو مرتب میکردم که درو باز کرد. -بیدار شدی؟ -میبینی که اوضاع اونور چطوره؟ درو با پاش بست و واسم سر تکون داد. -عمه مخمونو خورد از بس گفت هستی نیستی. روبه روم که ایستاد دستشو رو پیشونیم گذاشت. -با امپولی که جناب مهندس دکتر مسیح بهتون تزریق کردن تبت اومده پایین!! چشم هام آنی گرد شد. مسیح به من امپول زده؟؟ -چی؟؟ مسیح به من امپول زد؟ اونوقت من نفهمیدم؟ با خنده دست به کمر شد و سری تکون داد …