رمان طوطی
رمان طوطی رمان طوطی

رمان طوطی

دانلود با لینک مستقیم 0 0
دانلود با لینک مستقیم
عنوان
رمان طوطی
نویسنده
زکریا هاشمی
ژانر
اجتماعی، تاریخی
ملیت
ایرانی
ویراستار
رمان بوک
تعداد صفحه
403 صفحه
اگر نویسنده یا مالک 'رمان طوطی' هستید و درخواست حذف این اثر را دارید درخواست حذف اثر

دانلود رمان طوطی اثر زکریا هاشمی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

محور اصلی این داستان آسیب شناسی مسائل جوانان و معضلی در شهر تهران است. شخصیت اصلی داستان جوانی دائم الخمر به نام هاشم است. او به همراه دوست دوران کودکیش بهروز در یکی از محلات بدنام تهران به عیاشی و ولگردی مشغولند. در جریان گردش هایشان به زنی بد برمی‌خورند که وی نجات خود را از این وضعیت در پناه بردن به هاشم می‌بیند. هاشم که خود را فردی آس و پاس و آسمان جل می‌ببیند سعی می‌کند از زیر بار مسئولیت زن بگریزد ...

خلاصه رمان طوطی

داخل راهرو باريك شد و با غیظ گفت: اگه مردی جرات داری میای پایین. ایستادم و با خودم گفتم: این دیگه کیه ؟ چرا همچی می‌کنه؟ دو مرتبه داد زد: دیدی مرد نیستی؟ موهای تنم سیخ شد برگشتم به طرفش و به صورتش نگاه کردم غیظم گرفته بود. گفت: د یالا دیگه، چرا معطلی؟ بهروز بالای پله‌ها ایستاد گفت: بیا موقعی هم که آدم کار به کار کسی نداره بزور میگن داشته باش. گفتم: عوضی تنش میخواره. مردك از پائین پله‌ها جواب داد: عوضی شمائين. پله‌هائی را که رفته بودم تك تك پائین آمدم به پله آخری رسیدم. ایستادم، بهروز هم آمد پائين و يك پله بالاتر از من ایستاد. زیر دندان گفتم، گفتی: بیام پائین؟ ها؟ اومدم بفرما... انگشتان

دستم با فشار باز و بسته شدو چشمانم تار شد و ناگهان با شدت زیاد خواباندم زیر گوشش، هنوز دستم پائین نیامده بود که لگد بهروز از زیر بغلم هوا را شکافت و خورد به شکم طرف. مرد از شدت درد خم شد. با دست چپم جلوی بهروز را گرفتم. -حالا دیدی اسم خودتو بیخودی می‌بخشی؟؟ ناگهان مثل گنجشك بال در آورد و بهروز را هل داد کنار و پله ها را با سرعت پیمود و رفت بالای پله ها ایستاد و گفت: از زن کمترا اگه مردین بیاین بالا... با عصبانیت چند فحش دادم و پله‌ها را دو تا یکی کردم و با سرعت رفتم بالا. مردك تا بجای اولی مرد رسیدم. او بالای پله های طبقه دوم ایستاده بود. چند تا فحش بد داد و گفت: به یه افسر فحش میدین؟

دومرتبه پله‌ها را زیر پا گذاشتم تا رسیدم به طبقه دوم. او در میان پله‌های طبقه سوم در حال فرار کردن بود و می‌گفت: اگه مردین بیاین بالا‌.. آخر پله‌های طبقه سوم پاهایش را گرفتم و کشیدم دمر روی پله‌ها ولو شد تا خواست بلند شود من روی پله‌ها جلویش ایستاده بودم بعد یقه‌اش را چسبیدم و كشيدم بالا و چك محكمی به صورتش زدم داد زد: افسر ارتشو... معطل نكردم و يك كف‌ گرگی زدم به دهان و دماغش که با پشت خورد به دیوار. در اثر داد و بیداد مردك تمام همسایه‌ها از اتاق‌ هایشان آمدند بیرون و سرو صدایشان بلند شد. خودم را فراموش کرده بودم و هیچ نمی‌فهمیدم که چکار می‌ کنم می‌زدم به صورتش. بهروز پائین‌تر ایستاده مواظب اطراف بود ...

دیدگاه کاربران

اشتراک در
اطلاع از
guest
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیوان حافظ